یه جای دنج

لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم

یه جای دنج

لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم

بعد از مدتها غیبت طولانی سلام

سلام . بعد از یه غیبت خیلی طولانی سلام . باور کنید اصلا اینقدر نیومده بودم بنویسم دیگه روم نمی شد بیام. دلم برای همتون تنگ شده برای خوندن وبلاگاتون برای خوندن کامنتاتون. چقدر جای خالیتون تو زندگیم محسوسه چقدر خوب بود اون موقع شماها رو داشتم. الانم به یاد همتون هستم. به یاد تک تکتون . ولی به خدا قسم که فرصت نمی کنم بنویسم. حتی فرصت نکرده بودم بیام کامنتا رو چک کنم. الان خوندم کامنتای تمام این مدت رو. اینکه چرا نبودم هیچ دلیل مشخصی نداره. فقط خیلی درگیر کار و زندگی و بچه شدم همین. 

دخترم هفته پیش 9 آبان تولد یک سالگیش بود و یک ساله شد. به همین زودی عشقم دختر کوچولوم یک سال از زندگیش رو پشت سر گذاشت و وارد دومین سال زندگیش شد. از قبل از تولدش تقریبا چند قدم راه می رفت ولی از فردای تولدش کامل راه افتاد و جالب اینجاست که به جای رفتن میدویه . از لحاظ حرف زدن پیشرفت خوبی داشته و کلا خیلی زود حرف افتاد. الان خیلی کلمات و میگه و کلا منظورش رو می رسونه . بی نهایت دختر شیطونیه و از در و دیوار راست میره بالا و حتی به اندازه یک ثانیه هم نمیشه ازش غافل شد چون سر از کانتر آشپزخونه در میاره . باور کنید عین فشنگ هزار ماشالله مبل و میره بالا و بعدم میره میشینه رو کانتر و هر لحظه ممکنه از اون بالا بیفته پایین . خوابش همچنان تنظیم نیست. یه شبایی سر ساعت می خوابه اما یه شبایی مثل دیشب با خیال راحت ساعت دوازده می خوابونمش که در اوج خستگی که کم مونده بیهوش بشم برم با خوشحالی بخوابم یهو بیدار میشه سرحال و شاد بازی می خواد. با باباش هم تنها نمی مونه و بهونه می گیره و میاد کنار من و از سر و روم میره بالا و میخواد که من پاشم تا باهاش بازی کنم. دیشب در حالیکه از شدت خستگی از عصبانیت داشتم می مردم و هی فحش می دادم ایشون بازی می خواستن و قصد خوابیدن نداشتن. تا اینکه بالاخره ساعت چهار نصفه شب خوابوندمش بغل دستم و هر چی خواست بلند شه به زور یقش و گرفتم خوابوندمش کنارم و هی بهش می می دادم به زور تا بالاخره دید راهی جز خوابیدن نداره خوابید. ساعت شیشم بیدار شدم و پیچیدمش لای پتو گذاشتمش خونه مامان اومدم سرکار. تا چند روز پیش مشکلی نداشتم جابجاش که می کردم اصلا متوجه نمی شد. اما الان بزرگتر شده هوشیار شده . صبح ها که می زارمش خونه مامان تو اوج خوابم که باشه متوجه میشه و یه نق و نوقی میکنه . با اینکه به مامانم اینا خیلی عادت داره و خیلی مامان و بابام رو دوست داره اما حس میکنه من دارم می زارمش  اونجا و تا بعدازظهر دیگه من و نمی بینه کمی بهونه می گیره . گاهی هم مثل دیروز خیلی بهونه می گیره طوری که اینقدر گریه کرد من مجبور شدم بمونم و آرومش کنم و شیر بهش بدم تا ساکت بشه و سرش گرم بشه و اینطوری شد که سرویس اداره رو از دست دادم و کلی موندم تو ترافیک و با سختی ساعت نه رسیدم اداره . بعدازظهرها هم از ساعت شیر استفاده می کنم و یه ساعت زودتر از بقیه میرم  خونه . کمی برام سخته چون اینطوری مجبورم خودم برگردم خونه و نمی تونم با سرویس برگردم و واقعا تو راه برگشت خسته میشم اما ارزشش رو داره چون دخترم واجب تره !

بیشتر شبا برنامم همینه که تازه ایلیا و رونیا که میخوابن باید پاشم به کارام برسم. واقعا وقت کم میارم و خیلی از کارام میمونه برای بعد از خوابیدن اونها . چون وقتی می رسم خونه باید به درس و مشق ایلیا برسم. متاسفانه ایلیا از این لحاظ همکاری خوبی باهام نداره و اگر من نشینم پیشش و مجبورش نکنم اصلا مشق نمی نویسه . باور کنید دروغ نمیگم اما من حتی دوش گرفتنم شده هول هولی و بدوبدو اونم اگر برسم که دوش بگیرم.

کلا زندگی برام شدیدا رو دور تنده خیلی تند گاهی واقعا حس سرگیجه شدید بهم دست میده . اما با تمام این حرفا دختر شیرینم ارزش همه این سختی کشیدنها رو داره !

دخترکم و خیلی دوست دارم. دیوانه وار عاشقشم. خیلی خوب شد که اومد. خیلی به موقع بود اومدنش . خیلی شیرین و خواستنیه و همه فامیل عاشقشن . دلبری میکنه شدیدا طوری که کلی خاطرخواه داره از الان دخترم. برای داشتنش روزی هزار بار خدا رو شکر می کنم. وقتی به چشمای شیطونش نگاه می کنم وقتی برام ناز میکنه بوسم میکنه بغلم میکنه میخوام بگیرم بغلم تا می تونم فشارش بدم که البته در بیشتر موارد این کار و می کنم و حرصش و در میارم.

ایلیا هم بزرگ شده دیگه . کلاس سومه . کمی تا قسمتی قرتیه نسبت به سنش . هر جا میخواد بره دوش عطر و ادکلن میگیره و همیشه لباساش بوی عطر میده . تا خونه مامانم که دو تا در اون ورتر هم هست میخوایم بریم لباس عوض میکنه و عطر میزنه و مو درست میکنه . دیروز بهش میگم این همه داری به خودت میرسی مگه کجا داریم میریم میخوایم بریم خونه مامانی اینا میگه : مامان من دیگه بزرگ شدم نمیشه که همینطوری شلخته بیام بیرون از خونه . عزیز دلم عاشقانه خواهرش و دوست داره و ما تو این مدت خوشبختانه حسادت آنچنانی ای ازش ندیدیم. احساس مسئولیت زیادی روی خواهرش داره و کلا شدیدا مواظب بهش هست. بارها و بارها به من تذکر داده که مامان الان چرا رفتی آشپزخونه بیا بشین موظب به رونیا باش نخوره زمین . حواسش مدام هست که رونیا از مبل نره بالا نیفته چیزی دهنش نزاره . از حس مسئولیتی که نسبت به خواهرش داره خوشحال میشیم همیشه . امیدوارم ادامه داشته باشه .

خودم و خوش صدا هم خوبیم. خوش صدا در مورد ایلیا مقداری همکاری داره ولی از اونجا که رونیا شدیدا به من وابستس و شدیدا مامانیه و کلا اگر من باشم کاملا چسبیده به من و از من جدا نمیشه در مورد رونیا همکاری ای نمی تونه با من داشته باشه . یعنی اگه رونیا مثل دیشب تا چهار صبح هم بیدار باشه باید خودم کنارش باشم و با باباش نمی مونه . با اینکه خوش صدا خیلی دوستش داره و می چلونش از بس می بوستش و قربون صدقش میره اما رونیا خیلی برای هممون عجیبه که خیلی با باباش تا امروز صمیمی نشده . البته چند روزیه حس می کنم داره بهتر میشه . خوش صدا هم هی راه میره میگه این همه میگن دخترا بابایی میشن پس چرا رونیا بابایی نیست. چرا اینقدر مامانیه ؟ منم براش یه چشمک می زنم میگم بخاطر اینکه دختر منه ! مامانش و بیشتر دوست داره !


دیگه هیچ اتفاق خاصی که بخوام در موردش صحبت کنم نیفتاده . فقط اینکه مانی و مهدی صاحب یه پسر شدن به نام ارسلان و من هم عمه شدم . پسرشون الان چهار ماه و نیمشه .


دیگه اینکه من تیرماه درسم تموم شد و مدرکم و به اداره ارائه دادم و با گذشت چهار ماه هنوز وضعیت استخدامیم که باید رسمی بشم درست نشده. الان دغدغه فکریم همش همینه . یکسره تو اداره دنبال کارم هستم و متاسفانه روز به روز بیشتر به این نتیجه می رسم که تا پارتی نداشته باشی هیچ کاری کسی برات نمی کنه . حتی اگه همه شرایط لازم رو داشته باشی . حتی اگه معدلت بالا باشه بازم پارتی حرف اول و میزنه که خوب من ندارم و فکر می کنم برای درست شدن کارم باید کفش آهنی پام کنم و حالاحالاها این ور و اون ور بدویم.

از دوره دانشگاه که روزای خیلی خوبی بود یه اکیپ ده نفره موندیم که شدیدا دوستای خوبی هستن برام و هر چند وقت یه بار با هم قرار می زاریم و خونه یکی همدیگه رو می بینیم. خدا رو شکر وایبر هم اختراع شد و هر روز از این طریق از هم باخبریم. گروه های وایبری هم که خدایی چیز خوبیه . گروه بچه های دانشگاه گروه وبلاگیا گروه همکارای اداره گروه فامیل خودمون گروه فامیل شوهرامون گروه ... خلاصه گروه تو گروه شده خیلی هم خوبه حداقل تو این همه مشغله و این همه گرفتاری و بدوبدوی زندگی همون که از هم بی خبر نیستیم خودش عالیه .

بچه ها خیلی دوستتون دارم و خیلی دلم براتون تنگ شده . دوست دارم از همتون خبردار بشم مدتهاست که ازتون خبر ندارم. امیدوارم که از این به بعد بیشتر بتونم بیام و بنویسم و بخونمتون . 

عکس دخترم رو هم تو پستای بعدی می زارم الان رو سیستم آماده ندارم تو گوشیمه و باید انتقالش بدم رو سیستمم.

همتون رو به خدا می سپارم و قول میدم زود زود این بار برگردم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد