سلام دوستای گلم . خوبید خوشید ؟ هفته پیش دسترسیم به اینترنت کم بود و یه چند روزی اینترنت نداشتم اینه که نشد بیام بنویسم.
امروز وارد هفته 34 شدم. راستش تا همین یک هفته پیش هم خیلی سریع داشت می گذشت اما الان که دیگه میخوام برم تو ماه آخر یه کمی کند می گذره و انگار روزا دارن کش میان. فردا هم که مدرسه ها شروع میشه امیدوارم این یه ماه هم سرم با پسرطلا گرم بشه و کند نگذره برام . دخترم هم حالش خوبه بهتون سلام می رسونه . تکوناش هم بیشتر شده هم اینکه ضربه هاش قوی شده . کلا زیاد من و میزنه دختر قلدور . فک می کنم باسنش باشه یه دفعه قلمبه میشه میزنه بیرون یه چند دقیقه هم تو همون حالت می مونه . همچنان جهت قرارگیریش به سمت بالای شکممه طوری که به قلبم فشار میاره . گه گداری مثل دیروز نفس تنگی شدید گرفته بودم اصلا نفسم بالا نمیومد. ولی فشارش به معدم یه جورایی انگار کمتر شده شکر خدا . داداشش دیگه خیلی بی تاب و بی قرارشه . میاد یه ساعت باهاش حرف می زنه نازش می کنه قربون صدقش میره . نمی دونم اینقدر که بهش علاقه داره آیا بعدن بهش حسادت می کنه یا نه خدا کنه خیلی حسادت نکنه . دیشب من و خوش صدا از دستش مرده بودیم از خنده نمی دونم حرف چی شد یه دفعه پسرطلا برگشته میگه من می خوام بعدن بزرگ شدم خواهرم و بگیرم. بچم ندیده خواهرش و پسندیده . بعد خوش صدا کلی براش توضیح داد که آدم نمی تونه که با خواهرش عروسی کنه ببین من یه عالمه خواهر دارم اما با اونا عروسی نکردم اومدم با مامانت عروسی کردم. ولی پسرطلا حرف خودش رو می زد و اصرار داشت که نه تصمیمش رو گرفته و میخواد خواهرش و بگیره که همیشه هم پیش من و باباش بمونن و هیچ کدوم مجبور نشن از پیش ما برن . عزیزم م م م کم مونده بود قورتش بدم وقتی استدلالش و از اینکه میخواد خواهرش و بگیره شنیدم.
جمعه خونه مادرشوهر بودیم و من از قبل قرار گذاشته بودم که برای همه پیتزا درست کنم. وسایلش رو هم با خودم برده بودم و یه پیتزا پزون درست و حسابی اونجا راه انداختیم. پیتزاها عالی شده بود و همه پسندیدن و نظرشون این بود که از پیتزاهای بیرون هم بهتر شده . البته این یه مسابقس . دفعه بعد نوبت شوهر میتراس تا پیتزا درست کنه و قراره اون موقع برنده مشخص بشه . چون ما دو تا خیلی ادعای پیتزا پزیمون میشد بقیه تصمیم گرفتن بین ما مسابقه برگزار کنن . پسرطلا که از لحظه ای که بساط پیتزاپزی رو پهن کردیم هی می رفت به شوهر میترا می گفت مامان من پیتزا خوشمزه تر درست می کنه مامان من برنده میشه یه وخ از مامان من تقلب نکنی ها . تا آخر شبم که اونجا بودیم می گفت مامان من برنده میشه مامان من باید برنده بشه اصلا . خلاصه بساطی داشتیم با پسرطلا گفتم مادر الان فک می کنن من یادت دادم یه دقه ساکت باش دیگه اینقدر مامان من مامان من نکن پسر . کلا یه اخلاقی داره زیاد تعصب غذاهایی که من براش درست می کنم و می کشه . رودربایسی هم با کسی نداره . اونقدر خونه همسایه هامون که مامان دوستاشن هر بار رفته پیتزایی لازانیایی چیزی بهش دادن بخوره گفته برای مامان من خوشمزه تره اون روز همسایمون میگه مگه تو چطوری درست می کنی ؟ گفتم به خدا همین کاری که شماها می کنید منم می کنم منتها این بچه من کلا اخلاقش اینطوریه که از دستپخت مامانش زیاد الکی تعریف میکنه شما زیاد جدی نگیرید.
جمعه پسرطلا هی به عمش و مادربزرگش می گفت باید بیاید خونه ما وسایل مدرسه و کیفم و ببینید. اونا هم هی می گفتن باشه آخر هفته میایم. بعد دیروز من ظهر خواب بودم دیدم پسرطلا با ذوق و شوق اومده بالاسرم من و صدا میکنه میگه مامان پاشو عمه و عزیز اومدن . شکر خدا هم خونه مرتب بود هم خودم چون صبحش جایی رفتم و برگشتم مرتب بودم سریع پا شدم یه چیزی تنم کردم چون طبق معمول هیچی تنم نبود و رفتم دیدم بعله . مهمون سرزده دارم اونم از نوع مادرشوهر و خواهرشوهر و دختر خواهرشوهر . خوش صدا هم خونه بود البته . گفتن چون دیروز پسرطلا خیلی اصرار کرده اومدن تا وسایل مدرسه پسرطلا رو ببینن و براش هم کادو آورده بودن. کادوشون هم نقدی بود که پسرطلا گذاشت تو کیفش و دیروزم از کلاس زبان که برگشته بود من رفته بودم چیزی بخرم برگردم سپرده بودم که تو حیاط با بچه ها بازی کنه تا من برگردم. برگشتم دیدم نصف کادوش رو خرج کرده اونم چطوری ؟ برای بچه های همسایه ها سی دی بازی و کارتن و خوراکی و تفنگ آبپاش از پاساژ سر کوچه خریده . تازه یه رینگ کشتی کج هم می خواسته بخره که آقای فروشنده بهش نداده گفته این خیلی گرونه باید بری با مامانت بیای ... اینم کل پولای تو پاکتش رو دراورده ریخته روز میز گفته عمو من پولش و دارم گفته می دونم ولی باید با مامانت بیای . وای وقتی برام تعریف کرد داشتم می مردم از خنده البته خودم و کنترل کردم و جلوش نخندیدم و باهاش دعوا کردم که بدون اجازه رفته و پولاش رو خرج کرده . شبم تو خونه هی می پرسید مامان من الان پولام بیشتره یا تو ؟ یا می پرسید من پولام بیشتره یا بابا ؟ کلا بچم شدیدا احساس پولداری کرده بود دیشب . آخه این اولین باری بود که ما اجازه میدیم کادوی نقدیش رو دست خودش نگه داره همیشه خودمون براش نگه می داشتیم اینه که بچه احساس پولداری کرده بود. تازه با پنجاه هزار تومان می خواست ایکس باکس هم بخره قربونش برم .
خلاصه که ما ماجراها داریم با این پسر کلاس دومیمون . اینقدرم ذوق داره که از فردا میره مدرسه امیدوارم امسال برای مشق نوشتن زیاد اذیتمون نکنه که از الان فکر می کنم واقعا توانش رو ندارم با یه نوزاد کوچولو بخوام با پسرطلا هم سر و کله بزنم.
چند روز پیش وقت دکتر داشتم دکتر می گفت که از اول آبان هر زمانی که بخوام می تونم نی نی رو به دنیا بیارم چون آخرین تاریخی که سونوگرافی برای تاریخ تقریبی زایمان طبیعی داده 14 آبانه . اما من همچنان اصرار دارم که به امید خدا 9 آبان دخترم و به دنیا بیارم. البته به شرطی که رونیا خانوم دختر خوبی باشه و تا 9 آبان سفت و سخت بمونه سرجاش و یه وخ هوس نکنه زودتر به دنیا بیاد.
از خوش صدا بگم که ماه های اول زیاد حرفی نمی زد. اما تازگیا خیلی دخترم دخترم میکنه . خیلی منتظره انگار . دیروز که نفس تنگی گرفته بودم برگشته میگه پاشو بریم دکتر بهش بگو کار و تموم کنه زودتر بچه رو به دنیا بیاره . هم تو نفست دیگه نگیره هم دخترمون رو زودتر ببینیم. بهش گفتم جدی ی ی ی ی؟ دیگه دستوری نداری شما؟؟؟؟؟
هنوزم چند تا وسیله مونده که باید خریداری بشه و یه روز با خوش صدا باید بریم بخریم اما چون سر خوش صدا این روزا خیلی شلوغه و هر شب برنامه داره فرصت نمیشه. ببینم اینطوریه شاید یه روز با خواهرشوهر برم بخرم یا شایدم با مامانم. هرچند که دوست دارم با خوش صدا برم چون دوست دارم با سلیقه خودش برای رونیا خرید کنیم. با یکی دو نفر از کسایی که تازه زایمان کردن باید صحبت کنم و یه سری اطلاعات بگیرم چون درسته من بچه دوممه ولی اطلاعات من برای هشت سال پیشه و دیگه کمی سوخته . احتیاج به یه سری اطلاعات جدید دارم. بیشتر هم در مورد شیرخشک و پوشک بچه که چه مارکی بگیرم بهتره . شیرخشک رو که تصمیم دارم از روز اول مثل پسرطلا عادتش بدم که هم شیر خودم رو بخوره و هم گه گداری شیرخشک و لازمه که از همین اول بگیرم. ضن اینکه پسرطلا شب اول که شیر نداشتم تو بیمارستان شیرخشک خورد و شاید این بار هم لازم بشه . از یه لحاظم بچه اگه عادت کنه هر دوش رو بخوره بهتره چون اونطوری اگه یه وخ خودم هم کاری داشته باشم یا پیش بچه نباشم بزارمش پیش مامانم بچه گرسنه نمی مونه . پسرطلا از این لحاظ خیلی خوب بود با اینکه خیلی به شیر من وابسته بود و سه سال هم شیر خورد اما در کنارش از اون اول شیرخشک هم می خورد. مخصوصا برای من که شاغل بودم و چهارماهش بود برگشتم سرکار خیلی اینطوری عالی بود. حالا خدا کنه رونیا هم از این لحاظ مثل داداشش باشه و دوتاش رو بخوره . الان دوستان مارک نان و ببکا رو پیشنهاد دادن برای نوزاد که گفتن ببکا خیلی بهتره . در مورد پوشک هم هنوز نمی دونم چه مارکی بگیرم بسکه تو بازار انواع و اقسام مارکا اومده و تنوع زیاد شده . البته منظورم مارکیه که برای نوزاد تازه به دنیا اومده از نظر سایز مناسب تر باشه . لطفا اگه کسی اطلاعاتی در این زمینه داره به منم بگه .
هر وقت به امید خدا کمد دخترطلا رو چیدم چشم حتما یه عکسم از لباساش و وسایلش براتون می زارم.
آهان راستی این دفعه که رفتم پیش دکترم دکتر گفت که از اضافه وزنم خیلی راضیه . می گفت اون طور که ماه های اول اضافه می کردی من گفتم کم کم تا ماه آخر بیست و پنج کیلو رو اضافه می کنی . اما شکر خدا از ماه 5 به بعد دیگه اضافه وزنم هر ماه خیلی کم بود و کلا تا الان 12 کیلو اضافه کردم. تو این یک ماه باقیمانده هم فکر نمی کنم بیشتر از یکی دو کیلو اضافه کنم. البته شاید 14 کیلو برای شماها که می شنوید زیاد باشه اما در مقابل اضافه وزنم سر پسرطلا که 25 کیلو بود خیلی کمه و از این بابت خیلی خوشحالم . چون اینطوری فکرمی کنم بعد از زایمان خیلی راحت می تونم این اضافه وزن و برگردونم. ماه های اول ورم هم خیلی شدید داشتم که این ورمم از وقتی وارد هشت ماه شدم خیلی کم شده و الانم که دیگه کم مونده وارد نه ماه بشم بازم کمتر شده شکر خدا . ما برعکس همه ایم همه ماه های آخر ورم می کنن من برعکس ماه های اول ورم می کردم و الان بهتر شدم. خوش صدا هم اون روز می گفت از پشت اصلا معلوم نیست حامله ای کلا خودت اصلا چاق نشدی و فقط شکمت بزرگ شده . این یعنی امیدی بهت هست که دوباره شبیه قبلت بشی . طفلک آخه این دفعه که باردار شدم همش از اون اول می گفت می دونم این دفعه دیگه خیلی چاق میشی بار دوم با بار اول فرق می کنه اما الان حرفش و پس گرفته . البته اگه من این یک ماه باقیمونده رو هم بتونم رعایت کنم و بیشتر از یک کیلو اضافه نشم خیلی خوبه . چون روزی یه دونه بستنی می خورم. این بستنی خوردن دو تا علت داره هم اینکه خیلی دوست دارم هم اینکه شنیدم برای وزن گیری نی نی هم خیلی خوبه تو ماه آخر . مخصوصا این بستنی های چوبی شکلات شیری که تازگیا دومینو زده رو واقعا نمیشه ازش گذشت. اصلا بستنی نیست مزه دسر شکلاتی میده من که عاشقش شدم و روزی یه دونه حتما باید ازش بخورم.
امروزم همکارم دختر دو سالش رو با خودش آورده سر کار . وای عین عروسک می مونه ماشالله . وقتی راه میره انگار که یه عروسک تپل خوشگل سفید با موهای مشکی تابدارش داره راه میره . کل اداره صبح دور این بچه جمع شده بودن اینقدر که خواستنیه . من همیشه کلی بغلش می کنم و گازگازیش می کنم اما امروز کسی نزاشت بغلش کنم. منتها الان این پست و که ارسال کنم می خوام برم دستش و بگیرم بیارم پیش خودم بشینم حسابی باهاش بازی کنم و بوس بوسیش کنم. به دوستم میگم بیشعور تو نمی دونی من همینطوریشم دیگه تحمل ندارم واسه چی این عروسکت و برداشتی آوردی اداره ؟ فک نکردی با خودت من الان این و ببینم چطوری 40 روز دیگه تحمل کنم تا دخترم به دنیا بیاد؟ چرا آخه با اعصاب من بازی می کنید دختراتون و ور می دارید میارید اداره ؟ آخه اون یکی همکارم هم پنج شنبه دخترش و آورده بود.
خوب با اجازتون من برم یه کم با این عروسک بازی کنم الان می خورنش دیگه چیزی به من نمیرسه بسکه شیرینه !
----------------------------------
خانوم خانوما نوشت 1: دوست عزیزم " زن متاهل " عزیز . خیلی از خوندن کامنتت خوشحال شدم خیلی زیاد. بدوبدو اومدم وبلاگت که تبریک بگم که فینگیلت پسره ولی هر کاری می کنم از صبح نمی تونم برات کامنت بزارم. پست خوشحالیت رو هم خوندم و بیشترتر خوشحال شدم. کفش فینگیلیت هم خیلی بامزه بود مبارکش باشه الهی . عزیزم تبریک میگم بهت به امید اینکه همیشه خوشحال و شاد ببینمت دوستم !
خانوم خانوما نوشت 2 : بچه ها کامنت مژگان رو بخونید .... واقعا قیمت شیرخشک اینقدر بالا رفته ؟ اگه اینطوریه که من بدونم از روز اول اصلا اصلا دخترم رو به شیرخشک عادت ندم وگرنه ورشکست میشیم که !!!!!!!!!!!!
فک کن ن ن امروز هفدهم شهریوره ... چه زود افتادیم تو سرپایینیه شهریور . آفرین روزا همینطوری بگذرید که من خیلی خوشحالم از این تند و سریع گذشتنتون .
دقیقا امروز هفده شهریور وارد هفته 32 شدم. چهارشنبه پیش وقت دکتر داشتم رفتم. برای زیاد بودن مایع کیسه خیلی نگران بودم که دکتر نگرانیم رو برطرف کرد تا حدی و گفت که در اون حد نیست که نگران کننده باشه . با این حال برای اطمینان یه سونوی دیگه هم برام برای هفته آینده نوشت که میزان دقیق مایع کیسه رو چک کنه . گفت اگه یه خورده فقط بیشتر باشه اشکال نداره اما اگه در حال افزایش باشه اون وقت خطرناک میشه . این یکی سونو رو هم به درخواست خودم و برای اینکه خیالم راحت بشه سه بعدی گفتم نوشت. در مورد ضررش هم پرسیدم گفت ضرر خاصی نداره اما ما معمولا تا لازم نباشه نمی نویسیم اما برای اینکه بهتر وضعیتت بررسی بشه و نگرانیت برطرف بشه برات می نویسم.
موقعی که می خواست صدای قلب نی نی رو چک کنه جفتمون هم من و هم دکتر کلی از دست این دختر شیطون خندیدیم. قلبش و پیدا کرد و تا می خواست گوش کنه دختری یه چرخی زد و رفت اون طرف شکمم. این شد که دکتر دوباره مجبور شد بگرده و قلبش رو پیدا کنه و صداش رو چک کنه . تو این فاصله هم که من و دکتر داشتیم صدای قلبش رو گوش می کردیم چند بار به دست دکتر ضربه زد. دکتر می خندید گفت عجب وروجک شیطونیه . کلا ورج و وورجش زیاده . مخصوصا وقتی بستنی می خورم تا چند ساعت یه لحظه آروم نمی گیره . یه شب آخر شب موقع خواب یه کم هوس بستنی کردم و بستنی خوردم تا صبح نتونستم بخوابم. اینه که تصمیم گرفتم دیگه آخر شب و قبل از خواب بستنی نخورم که هم خودم راحت بخوابم هم دختری بخوابه که از الان به شب بیداری عادت نکنه.
دیروز خوش صدا پیش دوستش بود بعدازظهر ساعت 6 بود زنگ زد که دوستم میگه شام بیاید خونه ما . ما کارمون طول میکشه تو هم پسرطلا از کلاس زبان اومد آژانس بگیر بیا اینجا حالا اینا این همه اصرار می کنن . همون دوستش که با هم رفته بودیم شمال . اولش گفتم نه چون حس و حال مهمونی رفتن نداشتم. بعد دیدم آماده ام دوش گرفتم آرایش دارم لاک دارم کلا کار زیادی ندارم برای مهمونی رفتن قبول کردم و پسرطلا که از کلاس اومد اونم آماده بود ماشین گرفتم رفتیم. قرار شد بریم خونه خواهر خوش صدا که نزدیک خونه دوستشه منتظر باشیم تا خوش صدا و دوستش کارشون تموم بشه بعد بیان دنبال ما که بریم خونه دوستش . خونه خواهرشوهر پسرطلا کلی با بچه خواهر شوهر بازی کرد و بعدم که خوش صدا اومد دنبالمون با ما نیومد و ترجیح داد خونه عمش بمونه و با پسرعمش که سه سال و خورده ایشه بازی کنه تا بیاد خونه دوست باباش و حوصلش سر بره . منم اینطوری تو مهمونی راحت تر بودم چون ناراحت میشم وقتی می بینم حوصله پسرطلا سر میره و همش دمغه تو مهمونی هایی که بچه دیگه ای نیست. مهمونی با اینکه یه دفعه ای بود خیلی خوش گذشت. کلی گفتیم و خندیدیم و خوش گذروندیم. تا یک و نیم هم اونجا بودیم. دیگه داشتیم راه میفتادیم بریم پسرطلا رو از خونه عمش برداریم بیایم که بابام زنگ زد نگران که هی نگاه می کنم حیاط و می بینم شما ماشینتون و هنوز پارک نکردید پس کجا موندید نگران شدم ؟ که گفتم نگران نباش داریم میایم. اون لحظه به وجود پدر و مادرم افتخار کردم جلو خوش صدا. پدر و مادری که اونقدر خودشون رو مسئول می دونن و اونقدر حواسشون به ما هست که دیدن ماشینمون و اون موقع شب پارک نکردیم نگران شدن که کجا موندیم یه وخ اتفاقی برامون نیفتاده باشه . امیدوارم پدر و مادرم همیشه زنده و سلامت باشن که واقعا تحمل دیدن ناراحتیشون رو ندارم.
وقتی برگشتیم ساعت دو بود داشتم از خستگی می مردم. خوش صدا یه عالمه ماهی خریده بود که البته با اینکه تمیز شده بود ولی باید شسته می شد و بسته بندی می شد و تو یخچال گذاشته می شد. یه کار خوبی کردم مثل همیشه بی خیال خستگیم نشدم وایسم دو ساعت ماهی بشورم و بسته بندی کنم. به خوش صدا گفتم من واقعا خسته ام و صبح هم باید برم سرکار . اگه خودت می تونی ماهی ها رو بشور و بسته بندی کن بزار تو یخچال اگرنه بزار تو یخچال بمونه تا فردا نهایتش یه کم بو می گیره دیگه . از قصد اینطوری گفتم که مجبور شه بشوره و بسته بندیشون کنه. بعدم رفتیم با پسرطلا گرفتیم خوابیدیم. صبح پا شدم دیدم خوش صدا ماهی ها رو شسته و بسته بندی کرده و گذاشته تو فریزر. سنک و سبد و تخته گوشت رو هم شسته و گذاشته تو جاظرفی . تعجب کردم! دارم بهش امیدوارم میشم تو هفته پیش هم یه روز رفتم خونه دیدم عدسی درست کرده و خیلی هم خوب درست کرده بود. یه کمی جدیدن بهتر شده و داره کمک کردن رو یاد می گیره . صبح مجبور بودم با اینکه دیر خوابیدم زودتر بیدار شم چون لباسای اداره رو شسته بودم و باید اتو می کردم. لحظه آخر که می خواستم از خونه بیام بیرون دیدم لاکای قرمزم رو پاک نکردم حالا هر چی دنبال لاک پاک کن می گشتم پیداش نمی کردم که یه دفعه ای یادم افتاد آخرین بار کجا گذاشتمش بدوبدو برداشتم و همینطور که خودم و به سرویس می رسوندم لاکام رو هم تو خیابون پاک کردم. بعدم که رسیدم اداره اونقدر خوابم میومد که چشام و باز نمی تونستم نگه دارم رفتم نمازخونه یه کم خوابیدم بعد اومدم پشت میزم. ولی با این حال الانم شدیدا خوابم میاد و امشب هم تولد زن میثم هست و تو خونه مامان اینا مهمونیه و من خودم با اصرار از مامان خواستم که لازانیاها رو من درست کنم و الان هم پشیمونم. چون شدیدا خسته ام چطوری میخوام اون همه لازانیا رو درست کنم از ساعت شیش به بعد که می رسم نمی دونم. تازه برای آزی هم هنوز هیچی نخریدم و اصلا هم نمی دونم که چی بخرم. اولین تولدش هم هست و خوب نمیشه یه چیز الکی داد.
دکتر بهم گفت از اول مهر دیگه سر کار نرو ولی وقتی بهش گفتم که سه شنبه ها رو مرخصی می گیرم و نمیرم و شنبه ها هم تعطیلم و صبح ها و بعدازظهرا هم تو اداره کمی تو نمازخونه استراحت می کنم گفت پس اگه اینطوریه می تونی تا آخرش بری . ولی بخاطر همون زیاد بودن مایع کیسه باید خیلی مراقب باشی که اصلا بهت فشار نیاد.
خوش صدا مثل اینکه این روزای آخر دیگه داره حسابی دختر داشتن و حس میکنه . تا حالا زیاد صحبتی نمی کرد ولی الان چند روزه دخترم دخترم زیاد میکنه . هی تصور میکنه که چه شکلیه و کلا منتظرشه شدیدا. پسرطلا هم که دیگه هیچی . گاهی که می بینه خواهریش تکون میخوره کلی ذوق می کنه و میاد میشینه بالاسر شکم من هی التماس خواهرش میکنه که یه بار دیگه تکون بخور تا بهتر ببینه .
جمعه خواهرشوهر برگشته میگه وای دلم لک زده برای یه بچه کوچولو اونم از نوع دختر . آخه آخرین نوه دختر که تو خونواده خوش صدا بوده الان 16 سالشه . بعد به من میگه ای زبل تو هم پسرطلا رو یه زمانی آوردی که مدتها تو خونواده بچه نبود هم این یکی رو موقعی آوردی که مدتها تو خونه دختربچه نبود. بعدم همشون از الان برای من خط و نشون کشیدن که 9 ماه خونه ای ما میخوایم هر روز بیایم خونتون با بچتون بازی کنیم. دلمون شدیدا یه بچه کوچولو میخواد.
برای سرویس اتاق بچه ها هم بالاخره تصمیم رو گرفتم. احتمالا این هفته میرم یه کمد بزرگ و یه میزتحریر که بالاش کتابخونه باشه سفارش میدم. تختش و نمی خوام عوض کنم چون تازه پارسال خریدم از این تخت ماشینی هاست که رنگش هم قرمز و طوسیه . فقط ویترین و کمد و میزتحریرش رو که برای سیسمونیشه رو میخوام عوض کنم و درنتیجه میخوام کمد و میزتحریرش رو هم قرمز و طوسی سفارش بدم که برام هزینه کمتری داشته باشه و نخوام که تختش رو هم عوض کنم. به نظرم قرمز و طوسی یه رنگیه که هم دخترونس و هم پسرونه و با توجه به اینکه پسرطلا عاشق رنگ قرمزه برای اتاقشون رنگ مناسبیه . شاید اگه تصمیم داشتم تختش رو هم عوض کنم و تخت جدید بگیرم رنگ سفید و سبز سفارش می دادم اما چون نمی خوام هزینه الکی بکنم و تختش هم نو هستش ترجیح میدم همین قرمز و طوسی سفارش بدم که با تختش هم ست باشه . برای دختری فعلا تخت نمی گیرم چون می دونم آدمی نیستم که تا چند سال جدا بخوابونمش . چند سال دیگه شاید خونمون و عوض کردیم و یه خونه بزرگتر گرفتیم اون وقت میرم یه سرویس جدید با دو تا تخت می گیرم یا اینکه اون موقع فقط تخت پسرطلا رو عوض می کنم و دو تا تخت می گیرم.
دیگه از فردا ایشالله با مامان میریم چیزای لازم دیگه رو هم می خریم. ملافه برای اینکه مامان دو دست رختخواب یکی برای تو خونه و یکی هم برای بیرونش بدوزه . این حاضری ها اصلا به درد نمی خورن سر پسرطلا هم مامانم دوخت و خیلی بهتر بود. شیشه و پوشک و تشک تعویض هم باید بگیرم. یه گهواره از این ننویی ها هم باید بخرم که برای شیش هفت ماه اول براش خیلی خوبه . بعد از اون هم ایشالله یه تخت پارک براش می گیرم می زارم کنار تخت خودمون و تا چند سال هم فکر می کنم براش کافیه . بازم اگه تجربه بهتری کسی داره بهم بگه .
با اینکه اصلا دوست ندارم رونیا خانوم زودتر از موعد مشخص شده به دنیا بیاد ولی با این حال احتیاط شرط عقله و بهتره که زودتر ساک بیمارستان رو هم آماده کنم. کاره دیگه نکنه خدایی نکرده دخملی ما زودتر به دنیا بیاد و اون وقت نه پوشک داشته باشه و نه رختخواب. البته هر چی نداشته باشه لباس زیاد داره از الان عین مامانشه تحت هر شرایطی لباس زیاد داره و اولین چیزایی که براش خریداری شده یه عالمه لباسای خوشگل بوده .
آهان یه چیز جالب هم براتون تعریف کنم و برم. اون روز که سونوگرافی بودم یه خانومی پیشم نشسته بود تعریف می کرد می گفت همسایمون ازاین ترکایی هستن که خیلی معتقدن که حتما باید پسر داشته باشن. می گفت هفده ساله ازدواج کردن و زنه هر دو سال یه بار حامله شده و هی بچه هاش دختر شدن. هی به اصرار شوهرش که شدیدا پسرمیخواسته هی باز حامله شده که یه پسر بیاره و آخرش هم هفت تا دختر آورده که بزرگترینش 16 سالس و کوچیکترینش هم 3 ساله . می گفت خانومه هم سنی نداره شاید الان سی و پنج شیش سالش باشه . بعد دوباره امسال شوهرش اصرار کرده که اینطوری نمیشه من باید حتما یه پسرداشته باشم. زنه باز دوباره باردار شده به امید اینکه این دفعه دیگه حتما پسره نمی دونم شاید دکتری چیزی هم رفته بوده مطمئن نیستم اینش رو ولی اگه بدونید این دفعه چی شده ؟ خدا هفت قلو دختر تو شیکمش گذاشته . فک کن فقط .... الانم پنج ماهشه . یعنی این هفت تا دخترم که به دنیا بیان بچه هاش میشن 14 تا دختر . میگه شوهره کارد بزنی خونش در نمیاد. زنه هم مونده اصلا چیکار کنه . وضع مالیشون هم معمولیه . زنه گفته این هفت تا که به دنیا بیان هر کی بخواد بهشون میدم چون نمی تونم نگهشون دارم. البته من نمی دونم واقعا تا چند ماه دیگه این هفت تا سالم به دنیا میان؟ مگه تو یه شیکم چند تا بچه جا میشه آخه ؟ کلا شنیدن داستانش برام خیلی جالب بود. این خانومه که پیشم نشسته بود می گفت ما قول یک قلش رو گرفتیم برای خواهرم که 16 ساله بچه دار نشده . حالا مطمئن هم نیستیم که در اخر بچه رو بهمون میدن یا نه ؟ نکنه یه وخ زیر قولشون بزنن ؟ آدم چه داستانایی که نمی شنوه . من که خشکم زده بود و هنوز هم از اون هفته به این ور ذهنم مشغولشه . شمارم رو هم به خانومه دادم گفتم اگه دیدی سر حرفشون هستن و میخوان بچه های طفل معصومشون رو ببخشن به این و اون من یه همکار دارم که سالهاست بچه دار نمیشه و یه همچین تصمیمی داره حداقل یکیش رو هم همکارم بگیره که وضع مالی خیلی خوبی هم داره و میتونه از پس بزرگ کردنش بر بیاد و همه راه ها رو هم رفته و امیدی به بچه دارشدن نداره .
با شنیدن این داستان بیشتر به این نتیجه رسیدم که خدا نخواد بده نمیده 14 تا دختر میده اما یه پسر هم نخواسته نداده ! اینجا بود که از تصمیمی که ماه اول وقتی فهمیدم باردارم گرفتم خجالت کشیدم. چه دیوونه ای بودم من . چطور اونقدر احمقانه فکر میکردم؟ البته مطمئنم که فقط فکر بود و هیچ وقت تصمیم به انجادم دادنش نمی گرفتم. ولی الان از اینکه اون موقع یه همچین فکری هم از ذهنم رد شده از خودم خجالت می کشم و از خدا هم معذرت خواهی می کنم.
راستی شاید دوباره از پست بعد رمزدار بنویسم. اونطوری راحت ترم نمی دونم چرا نوشتن عمومی رو اصلا دوست ندارم. شاید هم همه پست هام رو که تا حالا نوشتم رو خصوصی کردم. اگه این کار و کردم بدونید رمز همون رمز قبلیه و رمز و عوض نمی کنم.
به سلامتی نه ماه مرخصی هم این دفعه دیگه واقعا تصویب شده انگار . چون الان زنگ زدم تامین اجتماعی گفت بله خانوم اکی شده فقط هنوز نامش نیومده . نامش تا آخر این هفته میاد و بعدش ما به شعبه هامون ابلاغ می کنیم. خدا رو شکر غمم گرفته بود گفتم شانس ما رو باش یه بارم یه قانون خوب به نفع ما تصویب شد اونم لغو شد اما خوب مشکل حل شد گویا .
شنبه که خودم تعطیل بودم به جای سه شنبه یکشنبه رو نیومدم اداره دوشنبه هم که تعطیل بود با جمعه شد چهار روز . اینقدر حال داد یه بخور و بخواب حسابی تو خونه کردم. یعنی اینقدر خوابیدم که خدا می دونه . هر روز ساعت یک بعدازظهر پف کرده بیدار می شدم تازه پسر خوابالوم رو بیدار می کردم. از بس شبا دیر می خوابیدیم صبح نمی تونستیم بیدار شیم. در کل خیلی حال داد فقط بدیش این بود امروز به زور تونستم صبح بیدار شم و بیام و الان هم همش دارم خمیازه می کشم. این هفته امتحان هم دارم یکشنبه که خونه بودم خوش صدا خودش من و برد دانشگاه . امتحان بد نبود ولی سر امتحان حالم بد شده بود. ضعف کرده بودم شدیدا گرسنم شده بود دستام می لرزید به زور می نوشتم. از امتحان که اومدم بیرون به اون همکلاسیم که همیشه من و دستش درد نکنه می رسونه گفتم فقط سریع دم یه سوپرمارکت نگه دار من الانه که بیفتم کف ماشینت از زور گشنگی. دوستم آزاده هم پیشم بود اون رو هم همکلاسی مهربون می رسونه سرراه دیگه سریع آزاده پیاده شد بیسکویت و پراشکی و رانی خرید من خوردم حالم خوب شد. نمی دونم چم شده بود اون روز. کلا تازگیا زود به زود گشنم میشه از این ور هم خیلی نمی تونم تو حجم زیاد بخورم معدم سنگین میشه. مجبورم کم کم اما تو وعده های بیشتر بخورم. وقتی هم گشنم میشه همون لحظه باید یه چیزی بخورم وگرنه حالم بد میشه . معلومه دختری همچینی یه کم شکمو تشریف داره ها همش باید یه چیزی بهش برسه وگرنه کولی بازی در میاره .
شنبه هم سونو داشتم شکر خدا نی نی حالش خوب بود و تپل خانوم باسن مبارکش رو گذاشته بود رو معده من واسه خودش لم داده بود. بچم معده من و با مبل راحتی اشتباه گرفته بود. بیخود نیست من اینقدر معده درد دارم به دکتر گفتم دکتر من خیلی معدم چند وقته درد میکنه اون ماس ماسکش رو برد گذاشت دور و ور معدم گفت باسنش دم معدته . دختر پرررو قربونش برم. بعدم نگرانیم در مورد وزنش کاملا بی مورد بود. دکتر هی داشت قد و وزن بچه اولم رو می پرسید که گفتم سه کیلو و نیم بوده و قدش هم 53 سانت بوده . بعد وزن دختری رو چک کرد با ترس نگاش کردم گفتم دکتر خیلی ریزتر از حدیه که باید باشه ؟ گفت نه درشت تره . ماشالله حدود دو سه هفته وزنش بیشتر از حدیه که باید باشه تو این هفته از بارداریت . وای اینقدر خوشحال شدم خوب هزار ماشالله شکر خدا پس دخترم تپل میشه ایشالله سالم باشه. فقط بهم گفت که مایع کیسه یه کمی بیشتر از حد طبیعیه باید بیشتر تحت نظر باشی. بعدم گفت چون مایع کیسه کمی بیشتره و وزن بچه هم بیشتره احتمال اینکه زودتر زایمان کنی هست حتما به دکترت بگو که تحت نظر بیشتر باشی. حالا فردا وقت دکتر دارم. برم پیشش اینا رو بگم ببینم چی میگه . احتمالا این دو ماه آخر رو بیشتر بهم سونو بده . چند روزه که وارد هشت ماهگی شدم باورتون میشه شکر خدا زمان داره اینقدر زود میگذره ؟
دیشب برای اولین بار تو کل دوران بارداریم تا حالا حالم به هم خورد. خیلی هم بد بهم خورد. فکر می کنم معدم سنگین بود کو..ن نی نی جون هم فشار آورد به معدم که اونطوری حالم به هم خورد. فکر می کردم الانه که نی نی از دهنم بیاد بیرون. البته چیز خاصی نخورده بودم کلا شبا غذا نمی خورم زیاد ولی یه هلو و یه شلیل خورده بودم و کمی دوغ بعدم موقع خواب یه قرص پریناتال و یه کپسول آهن فروگلوبین که بلافاصله بعدش همین که قرصا رو خوردم اینطوری شدم. حالا نمی دونم سردیم کرده بود یا قرصا رو معدم سنگینی کرده بود؟ برخورد پسرطلا و خوش صدا از حال به هم خوردن من اونقدر که ندیده بودن تا حالا از من یه همچین چیزی خدا رو شکر خیلی باحال بود اومده بودن دوتایی وایساده بودن بالاسرم با تعجب نگام می کردن. خوش صدا هم همش می گفت یعنی تو چرا اینطوری شدی ؟ پاشو بریم دکتر گفتم خیلی مسخرس برم دکتر بگم چی ؟ بگم حالم به هم خورده ؟ گفتم این یه حالت طبیعیه تو بارداری شما اینقدر شکر خدا از من ندیدید اینطوری تعجب کردید. اگه مثل خیلی از خانومای باردار یکسره می خواستم عق بزنم و حالم به هم بخوره چیکار می کردید اون وقت ؟ خوش صدا برگشته میگه وای نه من اصلا از زن عق عقو خوشم نمیاد شانس آوردی اونطوری نیستی . پسرطلا هم که می گفت همش تقصیر رونیاست. بزار به دنیا بیاد می دونم چیکارش کنم چرا تو رو اینقدر اذیت می کنه؟ کلا رو من حساسه کافیه بگم یه جام درد میکنه سریع احساساتی میشه و ناراحت میشه و فکرش مشغول میشه. ناخن شصت پام رفته بود تو گوشتم یه عالمه این دم و دستگاه و وسایل مانیکور رو گذاشته بودم کنارم و باهاشون ور می رفتم بلکه بتونم ناخنه رو از تو گوشت در بیارم که خیلی هم درد داشت و هی آه و ناله می کردم. دیدم پسرطلا یکی دو قطره اشک ریخته و ناراحته که چرا تو شصت پات درد میکنه اینم بخاطر خواهرمه ؟ که بهش گفتم نه مادر این یکی دیگه واقعا به اون طفلک ربطی نداره . الهی فداش بشم من به خدا عاشقشم. امروز بعد از چهار روز جدا شدن ازش برام خیلی سخت بود امتحانم که دارم دیر می رسم خونه الهی قربونش برم دلم براش از الان تنگ شده
برم یه کم درس بخونم تا ساعت 5 که امتحان دارم زیاد وقتی نمونده . یادم باشه امروز یه شکلاتی آبمیوه ای چیزی تو کیفم بزارم مثل اون روز نلرزم از ضعف وسط امتحان . امروزم که بگذرونم یه دونه امتحان دیگه هم می مونه که پنج شنبه دارم و بعد تموم میشه . ولی بر ای ترم بعد 20 واحد بهمون دادن که کلاساش چهارشنبه ها و پنج شنبه هاس. من که اصلا نمی تونم کلاسا رو برم اگه خدا بخواد و حالم خوب باشه فقط میخوام یکی دو جلسه تو مهر برم. فقط امیدوارم استادا باهام همکاری کنن که می دونم البته می کنن. چی می خوان بهم بگن وقتی تو مهر من و با شیکم گنده ببینن و بهشون بگم بچه من هفته دیگه به دنیا میاد میخوان بگن خانوم بچت به دنیا اومد پاشو بیا سر کلاس؟ مطمئنا نمیگن . منم از بچه ها جزوه می گیرم خودم می خونم بهمن میرم امتحان میدم. خیلی ها بهم گفتن ترم آینده رو مرخصی بگیرم اما من نمی خواستم اصلا عقب بیفتم به مدرکم احتیاج دارم و حوصله اینکه بخواد درسم کش پیدا کنه رو اصلا ندارم. فقط 20 واحد رو امتحان دادن تو بهمن با یه بچه کلاس دومی و یه نوزاد سه ماهه خیلی سخته که می دونم ایشالله خدا کمکم می کنه
راستی زهرا جان پرسیده بودی که به نظرم هشت سال تفاوت سنی بین دو بچه مناسب هست یا نه ؟ این سوال و چند نفر دیگه هم از من پرسیده بودن . راستش من که هنوز تجربه نکردم خیلی اما تا الانش که خیلی راضیم. وقتی بچه اول هشت سالشه و کاملا از آب و گل در اومده و مستقل شده و خوب و بد و از هم تشخیص میده و دنگ و فنگ و دردسری برات نداره و کلاس اولش رو هم که خیلی حساسه رد کرده مسلما احساس بهتری از بارداریت و از آوردن بچه دوم داری . دو تا بچه پشت سر هم فکر می کنم شاید یه خوبی هایی داشته باشه اما پدر مادر و در میاره چون هر دو بچه بهت احتیاج دارن شدید و تو باید به جفتشون رسیدگی ویژه بکنی. همینطوری وقتی بچه دوم میاد بچه اول مسلما نیاز بیشتری از نظر احساسی به مادر پیدا میکنه . اگه بخواد خیلی کوچیک باشه و رسیدگی زیاد بخواد خوب شاید فرصت نکنی اونطور که باید و شاید به احساساتش توجه کنی. ولی اینطوری حداقل بچه کارای خودش رو خودش انجام میده و زیاد احتیاجی به مادر نداره و مادر بیشتر لازمه که از نظر احساسی بهش توجه کنه که خوب این کار و راحت تر میکنه و باعث میشه به بچه دوم هم بهتر بتونی برسی. البته این نظر منه عزیزم بازم تا دختری به دنیا نیاد و خیلی چیزا رو تجربه نکنم نمی تونم بگم. ولی بعدن حتما مفصل تر براتون تجربم رو میگم
تقریبا میتونم بگم از خوندن این همه کامنت شوکه شدم الان. چند روز بود اینترنت نداشتم و اصلا نشده بود بیام کامنتا رو بخونم. وای چقدر از دوستان که یه مدت خیلی طولانی ازشون بی خبر بودم الان برام کامنت گذاشتن و خوشحالم کردن. کاش زودتر اومده بودم اینجا . خیلی ذوق زده شدم. یه دفعه یه عالمه انگیزه گرفتم از نوشتنم و ادامه دادنم اینجا. دیگه تو پرشین بلاگ داشتم انگیزم و برای نوشتن از دست می دادم وقتی حس می کردم خواننده ندارم. تصمیم گرفتم فعلا هم خصوصی ننویسم تا لازم نشده چون تو نوشته هام که مسئله خصوصی ای نیست که احتیاج باشه خصوصی بنویسم و شما رو به زحمت بندازم. اگه زمانی مسئله ای بود که دوست نداشتم عمومی بنویسمش خصوصی می نویسم و همتون هم رمزش و دارید دیگه .
من خوبم. یعنی خوب که نه بد نیستم. وضعیت خوابم شدیدا به هم ریخته شده . شب تا صبح از کمردرد و معده درد خوابم نمی بره . کلا انگار همه دردای عالم شب میاد سراغم. من هیچ وقت تا حالا معده درد و تجربه نکرده بودم خدا رو شکر . اما الان دو هفتس شب تا صبح معدم تو مشتمه از درد. دبلیوسی هم که نگو. دم به دقه باید پاشم برم دستشویی . کلا فک کنم اگه جام و بندازم بغل دستشویی راحت تر باشم. خلاصه که دیشب اینقدر نصفه شب عصبی شده بودم از درد و کلافگی همش با خودم فکر می کردم خدایا چطوری می خوام دو ماه دیگه تحمل کنم یعنی می تونم ؟
شنبه هفته دیگه سونو دارم. اول می خواستم سونوی سه بعدی برم فضولیم گل کرده بود ببینم دخترم چه شکلیه عکسش رو هم بگیرم. سر پسرطلا دو بار رفتم سونوی سه بعدی یه بار تو سه ماهگی و یه بارم تو هفت ماهگی . اون موقع تازه اومده بود تقریبا سونو سه بعدی . ولی الان انگار زیاد میگن خوب نیست و حرارتش زیاده و بچه اذیت میشه . اینه که هی دارم اون قوه فضولیم رو می شونم سرجاش می گم دو ماه دیگه هم تحمل میکنم بعد می بینمش اشکال نداره بهتر از اینه که بچه اون تو اذیت بشه . فقط اگه بعدن بهم بگه مامان چرا برادرم از تو شیکمت این همه عکس داره من ندارم نمی دونم باید چه جوابی بهش بدم؟
نمی دونم چرا همش حس می کنم دخترم خیلی کوچولوئه. خدا کنه که اینطور نباشه هرچند که اول سلامتیش برام مهمه و امیدوارم که ایشالله سالم و سلامت باشه اما من بچه تپلی دوست دارم. خدا کنه مثل پسرطلا باشه مثل خودم نباشه که من دو کیلو و هشتصد گرم بودم فقط وقتی به دنیا اومدم. مامانم میگه اینقدر کوچولو بودی می ترسیدیم بغلت کنیم. اونم اون قدیما که هر کی بچه به دنیا میاورده بالای چهار کیلو بوده . البته شنبه که برم معلوم میشه خدا کنه بگه وزنش خوبه . تا حالا که هر بار گفته رشدش خوبه این بارم بگه خیالم راحت میشه . یه سری ها میگن یکی دو ماه آخر اگه گوشت و تخم مرغ بخوری بچه وزن می گیره اما دکتر من گفت بستنی و چیزای شیرین باعث وزن گیری بچه تو ماه هشت و نه میشه . تو شماها کسی تجربه ای داره ؟ کسی می دونه چی باعث میشه بچه وزن بگیره ؟ من هفته دیگه میرم تو هشت ماه و اون وقت باید حواسم به خوردنم باشه . میگن خاک شیر و هندوونه هم باید زیاد بخورم که بچه زردی نگیره . سر پسرطلا همین کار و کردم و یکی دو ماه آخر همش لیموشیرین و هندوونه و خاک شیر و انار می خوردم شکر خدا پسرطلا اصلا زردی نداشت اما الان انگار خیلی مد شده هر کی به دنیا میاد زردی داره . انارم که من عاشقشم و سر پسرطلا شبی یه کیلو می خوردم متاسفانه الان فصلش نیست. من یکی دو بار دیدم تازه اومده اما از این ترشا و سفیداست. از این دونه قرمزا و شیرینا نیستن. البته که دیگه فکر نمی کنم به موقعی که دخملی تو دلمه قد بده و بیاد اما اگه بیاد خیلی خوب میشه !
امیدوارم دخملی هم مثل داداشش بچه خوبی باشه که ایشالله میدونم هست.
حرف از خوبی پسرطلا شد این و بگم که پسرم حسابی بزرگ شده آقا شده عاشقشم. اونقدر عاشقشم که گاهی فکر می کنم یعنی میشه من بچه دیگه ای رو اندازه پسرطلا دوست داشته باشم؟ چطوری میشه آخه ؟ وقتی الان حد و مرزی برای عشق و علاقم به پسرطلا وجود نداره میشه حتی دخملی رو که این همه منتظرش هستم و اینقدر همیشه آرزو داشتم داشته باشمش رو اندازه پسرطلا دوست داشته باشم؟ پسرم با شعورتر از سنشه با اینکه هنوز هشت سالشه اما شدیدا حواسش به وضعیت من هست. اگه وسیله ای دستم باشه ازم میگیره و خودش جابجا میکنه . حتی جاروبرقی رو بدون اینکه کسی بهش بگه خودش از تو کمد برام در میاره تا من جارو بکشم خونه رو. بهم میگه مامان تو دولا نشو هر چی بخوای من بهت میدم. پسرطلایی که قبلا من خودم و می کشتم تا وقتی اسباب بازیهاش رو می ریزه وسط اتاق خودش جمعشون کنه بعد از اتاق بیاد بیرون و اصلا گوش نمی کرد حالا غیرممکنه همینطوری ولشون کنه بعد بیاد بیرون. با دوستاش که تقریبا بچه های ما شدن اینقدر که خونه ما میان میرن تو اتاق پسرطلا و حسابی اسباب بازیها رو می ریزن و بازی می کنن. بعد که دوستاش میگن میخوایم بریم خونمون پسرطلا بهشون میگه نه اینطوری نیست که . باید وایسید کمک من کنید تمام اسباب بازی هام و جمع کنیم بزاریم سر جاشون بعد برید. وای کیف می کنم قشنگ اتاقش رو مرتب میکنه به کمک دوستاش بعد میاد بیرون. یه شناگر ماهری هم شده که نگو. خوش صدا خدایش دستش درد نکنه این تابستون حسابی برای پسرطلا وقت گذاشت و چون رو شناش خیلی حساس بود گفت باید یه شناگر ماهر بشه . یک روز در میون بردش کلاس براش کلاس خصوصی گرفت توی ماه رمضون شبا می بردش تمرین و زحمتش هم بی تاثیر نبود. ماشالله پسرطلام الان شده یه شناگر ماهر و میگن عین یه ماهی شنا میکنه . اونقدرم دلم میخواد شناش و ببینم ولی آخه خوب کجا ببینم.
یه آموزشگاه خیلی خوب زبان هم تو کوچمون دقیقا چند تا در اون ور تر از خونمون تازه باز شده که رفتم اسم پسرطلا رو دیروز نوشتم و از هفته دیگه هفته ای دو بار باید بره کلاس . از اول تابستون من اسم این بچه رو می خواستم بنویسم کلاس زبان اما جایی که نزدیک خونه باشه نبود یکی دو جا هم که بود ساعتش اصلا مناسب نبود. یا با ساعت کلاس شناش تداخل می کرد و یا اینقدر ساعتش بد بود درست تو گرمای ظهر که کسی نمی تونست ببره بیارتش و برای خودش هم تو گرمای تابستون نشستن تو کلاس سخت می شد. اینه که ننوشته بودمش و همش هم ناراحت بودم که من می خواستم از امسال این بچه زبان و شروع کنه و نشده بود که شکر خدا این مشکل هم حل شد. خوبیش اینه که دیگه کسی هم لازم نیست ببره و بیارتش . خودش میره و خودش هم میاد. هفته ای دو بار هم بیشتر نیست و به درسش هم لطمه ای نمی زنه. خودش که خیلی ذوق و شوق داره و همش میگه دوست دارم زودتر انگلیسی رو یاد بگیرم که وقتی بازی می کنم هی به شما نگم بیاید بهم بگید اینجا چی نوشته. این خوشحالم میکنه که در بیشتر موارد دوست داره رو پای خودش باشه .
این روزا همش ذهنم مشغول اینه که اینکه آدم دو تا بچه داشته باشه چطوری میشه ؟ نکنه خیلی سخت باشه ؟ نکنه دختری اینقدر وقتم و بگیره که نتونم به پسرطلا برسم. نکنه همه اونقدر به نی نی توجه کنن که تو روحیه پسرطلا تاثیر بزاره . همش نگران اینم که چطوری باید مدیریت کرد رفتار و توجه دیگران رو نسبت به نی نی تازه به دنیا اومده و پسرطلا . کلا خیلی نگرانم خیلی . مخصوصا اینکه پسرطلا حساس هم هست و در عین اینکه شدیدا خواهرش رو دوست داره و منتظر به دنیا اومدنشه اما از اون ور هم گه گداری به ما یادآوری می کنه که باید من و بیشتر از اون دوست داشته باشید من به اون حسودیم میشه . جالبه برام که بچم از الان خودش اعتراف هم میکنه و اصلا تلاشی برای پنهان کردن حسادتش نمی کنه قربونش برم. خلاصه که همین نگرانی ها گاهی افسردم میکنه . یه دفعه می بینی چند روز دپرسم. هرچند که ذوق و شوق دختردار شدن گاهی در کنار همین نگرانی ها کار خودش رو میکنه و از حالت دپرسی خارجم میکنه اما در کل حال ضد و نقیضی دارم این روزا !
در مورد اسم هم بالاخره پسرطلا راضی شد که اسم خواهرش سارینا نباشه و رونیا باشه . منتها هنوز عادت نداره و بیشتر وقتا خواهرش رو به اسم سارینا صدا میکنه . بعد که یادش میندازم رونیا میگه مامان اما من به سارینا عادت کردم. بعد که من براش یه عالمه دلیل میارم دوباره راضی میشه و سعی میکنه که رونیا صداش کنه . تقریبا الان دو سه روزی میشه که در بیشتر موارد رونیا صداش کرده . مخصوصا دیشب که خواهریش شدیدا داشت ورج و وورجه می کرد من نشستم رو مبل و دستای پسرطلا رو گذاشتم رو شکمم تا خواهرش و حس کنه . پسرطلا هم ذوق می کرد و بالا پایین می پرید. بعد که نی نی ساکت می شد و دیگه تکون نمی خوره هی اصرارمی کرد که رونیا یه بار دیگه تکون بخور بخاطر من !
راستی این مرخصی زایمانم که رفت رو هوا که. من اینقدر بابت این مسئله خوشحال بودم که قراره نه ماه بشه که خدا می دونه . این چه وضعیه آخه ؟؟؟ بابا ما دلمون به این آقای ر...وحا..نی خوش بود گفتیم تشریف که بیاره با اون کلید گندش همه مشکلات و حل میکنه . فعلا اولین مشکل و که خیلی هم برای من و خیلی های دیگه مهم بود رو که حل نکرد هیچی تازه یه قفل گنده هم با اون کلیدش روش زد. امیدوارم این کلید روی بقیه مسائل اینطور عمل نکنه و بدتر قفل نکنه بلکه باز کنه . کلی نذر و نیاز کردم و امیدوارم که این مشکل حداقل تا پایان سال حل بشه و شامل حال من هم بشه که البته با این قفل گنده ای که بهش خورد بعید می دونم حالا حالاها باز شدنی باشه . من دلم و صابون زده بودم که اول مرداد بیام سرکار نه اول اردیبهشت خوب . حالا چیکار کنم ؟ من که نمیام نهایتش مرخصی بی حقوق می گیرم.
من هفته دیگه امتحان دارم. اونم سه تا . دعا کنید هفته دیگه حالم خوب باشه بتونم درس بخونم. یکشنبه رفته بودم دانشگاه چون جلسه آخر کلاسا بود. بچه ها هی می پرسیدن که کی دخترت به دنیا میاد گفتم نه آبان . اونقدر ذوق کردن که دختر منم مثل اونا آبانیه . آخه گفته بودم بهتون که بیشتر بچه های کلاس که با هم دوستیم آّبانی هستیم. یعنی بهتره اینطوری بگم که از روز اول عین یه آهن ربا آبانی ها همدیگه رو جذب کردیم و با هم دوست شدیم. حالا یه اکیپ شیش هفت نفره هستیم که شیش تامون آبانی ایم. واسه همین جالب بود براشون که دختر منم آبانیه !
برم که خیلی دارم دیگه پرحرفی می کنم. مواظب به خودتون باشید و بدونید که خیلی دوستون دارم دوستای گلم!