یه جای دنج

لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم

یه جای دنج

لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم

یکشنبه 14 مهر

بلاخره شکر خدا خریدای رونیا خانوم دیروز کامل شد. دیروز پسرطلا رو گذاشتم پیش دخترعمش و با خواهر خوش صدا رفتیم و بقیه خریدای نی نی رو هم انجام دادیم. حوله و پتو و تشک تعویض و یه چند تا سرهمی کوچولو و شیشه شیر و صابون و شامپو و اینطور خرت و پرتها . دو تا هم کفش براش خریدم که هر دوتاش شدیدا خوردنیه و مامانم و زن داداشام که دیشب خونه مامان بودن وقتی دیدن دو ساعت فقط قربون صدقه کفشا رفتن. یه دونه تابستونی و یه دونه هم زمستونی البته برای دو سالگیش . یه عالمه هم جورابای بامزه خریدم که خیلی فینگیلن . خلاصه خریداش تموم شد و الان دیگه می تونه هر موقع دوست داشت به دنیا بیاد چون دیگه ما آماده ایم. البته می دونم دختر خوبیه و تا همون روز نه آبان می مونه اون تو و به موقش به دنیا میاد و یه کم دیگه این جای تنگ رو تحمل میکنه . گفتم جای تنگ واسه اینکه جدیدا مدل تکوناش فرق کرده یه جورایی انگار خسته شده از جای تنگ و کوچیکش دخترم. صبح تو سرویس خندم گرفت یه دفعه یه حرکت خیلی سریع به سمت راست شکمم بالای بالا کرد و چند تا تاق کوبید و بعد خودش و کشید به سمت پایین باز . خندم گرفته بود وسط خواب و بیداری تو سرویس . البته دیشبم نصفه شب شیطونیش گرفته بود با اینکه تا حالا همیشه شبا آروم بود و معلوم بود خوابه اما دیشب زیاد شیطونی می کرد که مطمئنم بخاطر اون بستنی ای بود که هوس کردم ساعت یک شب بخورم.
یه چیزی هم بگم بخندید یه چند هفتس که هرجا میرم بدون استثنا همه میگن آخی نازی بچت پسره ؟؟؟؟ میگم نه دختر میگن آخه فرم شیکمت شبیه پسراس .دیروزم که رفته بودم برای خرید چون اکثرا خانومای باردار تو مغازه ها بودن هی می پرسیدن خانوم بچت پسره ؟ و وقتی می گفتم دختره تعجب می کردن. خواهر خوش صدا خندش گرفته بود می گفت خانوم خانوما حالا این همه خرید میکنی مطمئنی دختره ؟ چرا هر کی بهت می رسه میگه بچت پسره ؟ کلا  هم  خودمون هم اون روز با مامان و میترا داشتیم همین و می گفتیم که شکمت شبیه شکم پسراس . گفتم اگه یه بار سونو رفته بودم دو بار رفته بودم میگفتم خوب احتمال اشتباه وجود داره . اما می دونین که من اولا سونو زیاد رفتم دوما جایی که رفتم خیلی دقیق بوده و مطمئنم که اشتباه نکرده . خوب حالا دختر من دوست داره بره این بالای بالا بچسبه به معده و قلب من چیکارش کنم خوب؟ حتما بالای شکمم راحت تره دیگه . آخه همه میگن شکمت خیلی بالاس کسایی که بچشون پسره اینقدر شکمشون بالاست. خلاصه هیچی کلی خندیدیم. بعد که برگشتیم خواهر خوش صدا برای خوش صدا تعریف کرد که هر کی من و دیده گفته بچت پسره ؟ خوش صدا هم گیر داده بود که فک کن .... بزنه لحظه آخر یه دفعه تو بیمارستان بچه پسر از آب در بیاد. چیکار میکنی ؟ گفتم خوب خیلی ناراحت میشم خیلی میخوره تو ذوقم چون منتظر رونیا خانومم اما خوب بچمه هر چی که باشه دوستش دارم . ایشالله که سالم باشه . خلاصه که این دختره حسابی ملت و گذاشته سرکار یواش یواش خودمون رو هم داره می زاره سرکار عزیز دلم.

هفته پیش خطر از برق گوشم گذشت. پسرطلا از آب سرد کن یخچال آب خورده بود و یه قطره آب ریخته بود جلو یخچال . منم با دمپایی ابری فک کن ... چنان جلو یخچال پخش زمین شدم که خدا می دونه . یعنی با عرض معذرت از وسط قشنگ باز شدم. تا چند دقیقه که همینطوری شوک زده مونده بودم. انگار انتظار داشتم بچه اون وسط بیفته بیرون دور از جون . بعد که تونستم خودم و جمع و جور کنم اونقدر ترسیده بودم که اتفاقی افتاده باشه که یکسره تو دبلیوسی بودم. ولی شکر خدا به خیر گذشت. حالا از اون روز تا حالا پسرطلا دیگه حواسش هست. سعی میکنه اصلا جایی یه قطره آبم نریزه اگر بریزه سریع دستمال بر می داره خشک می کنه . بچم اون لحظه که من خوردم زمین دستش سیب زمینی سرخ کرده بود همچین هول شد سیب زمینی ها از دستش یه متر رفت هوا ریخت زمین .

هنوز کمد و میز و کتابخونه ای رو که برای اتاق پسرطلا سفارش دادم نیاوردن. امروز باید زنگ بزنم سفارش کنم که زودتر تحویلش بدن. لباسا و وسایط دخترم کنار تخت ما تو اتاق خوابمونه و همه تو نایلونه . اصلا از این حالت خوشم نمیاد. باید زودتر کمدش رو آماده کنم. کمد پسرطلا رو هم از اونجایی که می دونم به زودی قراره یه جایگزین براش بیاد ولش کردم به امان خدا شده شبیه کمد آقای ووپی. درش و بازمی کنی همه چی میریزه بیرون .

نمی دونم چم شده شاید اعصابم ضعیف شده یا حوصلم کم . اما یه جورایی یه کم وسواسی شدم. نسبت به ریخت و پاشای پسرطلا و کلا یه دونه که آشغال زمین باشه انگار آشغاله رو اعصاب منه . دم به دقه دستشویی می شورم با این وضعیتم و هی جاروبرقی می کشم خونه رو . آشپزخونه رو هم هی تمیز می کنم. اینطوری نبودم نمی دونم چرا اینطوری شدم من اصلا از آدمای وسواسی خوشم نمیاد البته هنوز اونقدر شدید نیست که بخوام بگم به خودم وسواسی ولی باید درست کنم خودم رو زودتر. چون اینطوری باعث آزار خوش صدا و پسرطلا هم شدم. هی راه میرم غر می زنم که نریزید جمع کنید اونا هم میگن ای بابا تو چرا اینقدر غر می زنی تازگیا .

دیروز می رفتیم خونه خواهر خوش صدا تو راه خیلی ترافیک بود به خوش صدا میگم خدا رو شکر من یه چند روز دیگه بیشتر این ترافیک هر روز و نمی بینم برگشته میگه والا نظر من اینه که دیگه کلا نبینی . واسه چی میخوای با دو تا بچه بری سرکار ولش کن بابا حقوقت هم کمه ارزش نداره دو تا بچه رو اینقدر اذیت کنی . نظرش این بود که بیمم رو پرداخت کنم و دیگه نیام. نمی دونم به حرفش خیلی فکر کردم بارها این حرف و زده . البته اصراری نداره و تصمیم گیری رو گذاشته به عهده خودم. ولی نمی تونم فعلا برای این مورد هیچ تصمیمی بگیرم. همه چیز بر می گرده به این که بعد از اتمام مرخصی زایمانم وقتی برمی گردم اداره اوضاع اداره چطوری باشه ؟ حقوقا بهتر شده باشه وضعیت ماها که قراردادی هستیم عوض شده باشه شاید استخدامم کردن چون تا اون موقع من درسم تموم شده و وقتی بر می گردم مدرکم رو هم به اداره ارائه میدم به امید خدا . یه سری شرایط برای خودم تعیین کردم که وقتی بر می گردم اگه اونا درست بشه خوب بر می گردم ولی اگه نه شاید فقط یک ماه بمونم تا حقوق مرخصی زایمانم رو از بیمه بگیرم و بعدش دیگه خودم بیمم رو بدم و دیگه نیام. باید ببینم چی میشه . البته فکر نکنید اگر نیام تصمیم دارم خونه نشین بشم ها . نه ! یه فکرای بهتری تو سرم هست که حالا بعدن میگم .
در مورد مرخصی نه ماه زایمان هم من چند روز یه بار زنگ می زنم تامین اجتماعی . توی تصویب شدنش که هیچ بحثی نیست آخه بعضی ها میگن این تصمیم رد شده . تامین اجتماعی گفت این قضیه تصویب شده و به محض اینکه بودجش رو دولت در اختیارمون قرار بده اجرا میشه. ازشون پرسیدم که فک می کنید چند ماه طول بکشه که اجرایی بشه به من که جواب دادن نهایتش یکی دو ماه دیگه . بازم خدا می دونه امیدوارم که زودتر اجرایی بشه این نه ماه مرخصی .

از این هفته کلاسام شروع میشه . چهارشنبه ها و پنج شنبه ها . این هفته چهارشنبه و پنج شنبه رو مرخصی می گیرم و میرم دانشگاه و با استادا صحبت میکنم. من که قرار نیست این ترم دانشگاه برم اما باید یکی دو جلسه اولش رو برم تا با استادا صحبت کنم و موافقتشون رو برای شرکت نکردن تو کلاسها بگیرم. البته از اونجایی که با آموزش صحبت کردم و موافقتشون رو گرفتم مطمئنم استادا هم حرفی نمی زنن و قبول می کنن. از شانس من هم این ترم بیست واحد بهمون دادن که منم البته همه رو برداشتم و همشون هم درسای تخصصی و بسیار سخت . فک کنید من از اول بهمن که امتحانا شروع میشه با یه بچه کلاس دومی و یه نوزاد تقریبا سه ماهه چطوری میخوام بشینم این همه درس سخت رو بخونم و برم امتحان بدم وای فکر کردن بهش هم وحشتناکه..  احتمالا باید یکی بزنم تو سر کتابای خودم یکی تو سر کتابای پسرطلا و یکی هم ........... نه البته قول میدم نی نی رو اذیت نکنم. ایشالله که دختر خوب و آرومیه و مامانش رو اذیت نمی کنه . اصلا نمی خوام انرژی منفی بدم اصلا بهش هم فکر نمی کنم. زمانش که رسید یه برنامه درست و حسابی واسه خودم می ریزم. پس بی خیال . یه جوری میشه دیگه !

دیروز بابام گیر داده بود بهم که الا و بلا دیگه این روزای آخر لازم نکرده بری سرکار واسه چی میری . گفتم بابا جان مشکلی نیست زیاد سخت نیست با سرویس سر کوچه میرم راننده سرویس بعدازظهرا هم با اینکه مسیر این نیست و قبلا چند تا خیابون اون ورتر از خونه پیاده می شدم لطف می کنه و مسیرش رو عوض می کنه سرکوچه من و پیاده می کنه . تو اداره هم یکی دو بار در روز میرم نمازخونه استراحت می کنم. بازم حرف خودش رو می زد می گفت این همه تو ماشینی صبح و بعدازظهر خطرناکه . راه خطرناکه . چرا میری نرو . آخر نشستم براش حساب کتاب کردم که من هشت روز مرخصی طلبکارم که این و می تونم تا آخر مهر استفاده کنم که نیاز هم دارم که استفاده کنم چون هر روز نمی تونم بیام شرکت. با احتساب این هشت روز مرخصی و جمعه شنبه ها و تعطیلی چهارشنبه هفته دیگه حساب کردم کلا من نهایتش پنج روز تا آخر مهر باید بیام شرکت که خوب یه کم راضی شد انگار .

از اینکه یه مدت دیگه اداره نمیام هم یه حس خوب دارم که دیگه تا چند ماه از  اومدن و رفتن راحت میشم و عین آدم می شینم به خونه و زندگیم و بچه هام می رسم هم یه حس بد دارم که دلم برای همکارام تنگ میشه . برای ناهار خوردنامون برای حلیم خوردن پنج شنبه صبحامون که با بچه های سرویس می رفتیم برای بگو بخندامون تو سرویس موقع برگشت که کل سرویس و می زاشتیم رو سرمون اینقدر می خندیدیم . برای بحث هر روز تو سرویس که امشب شام چی بپزیم و دستورای آشپزی ای که به هم می دادیم ... برای همه چی ..... خلاصه که هم خوشحالم هم ناراحت . اما چرا دروغ بیشتر خوشحالم . مخصوصا اینکه می بینم پسرطلا چقدر خوشحاله که قراره به زودی مامانش همیشه خونه باشه و بیشتر روزا خودش پسرش و ببره مدرسه و بره دنبالش . بهش قول دادم خواهرش و بزارم پیش باباش یا پیش مامانم و بیشتر روزا خودم برم دنبالش . صبح ها هم تصمیم دارم بخاطر پیاده رویش هم که شده خودم ببرمش مدرسه چون برای بعد از زایمان برام لازمه . فعلا تو برنامه هام هست که حتما باشگاه سر کوچه هم بعد از زایمان ثبت نام کنم و پسرطلا رو که می زارم مدرسه برگشتنی برم باشگاه . البته همش در حد برنامس نمی دونم بعدن شرایط طوری باشه که بخوام این کار و بکنم یا نه . باید ببینیم دختری چطور دختریه؟ اونقدر دختر خوب و آرومی هست که باباش یا مامانم بتونه دو ساعت نگهش داره که من به باشگاهم برسم یا نه ؟ که امیدوارم باشه .

پسرطلا هر روز میپرسه که مامان چند تا دیگه بخوابیم خواهرم به دنیا میاد؟ دیروز بهش میگم بیست و پنج تا که بخوابیم. میگه یعنی چند تا پنج شنبه جمعه باید بگذره ؟ بهش میگم سه تا . میگه وای چقدر زیاد من فک کردم چند روز دیگه به دنیا میاد.
اون روزم من و عصبانی کرد هی اسباب بازیهاش رو می ریخت دوستم بهش میگه اینقدر مامانت و حرص نده خواهرت زود به دنیا میادا میگه خوب خاله بهتر . پس مامانم و اذیت می کنم که زودتر خواهرم به دنیا بیاد. بعد یه ساعت دوستم براش توضیح داده که نه اگه خدایی نکرده زودتر به دنیا بیاد اون وقت می زارنش تو آکواریوم مثل ماهی بهش برق وصل میکنن باید بمونه تو شکم مامانت که خوب بزرگ بشه و همه اعضای بدنش تکمیل بشه . حالا از اون روز دیگه پسرطلا حواسش هست کمتر من و حرص میده .
روزای اول که می رفت مدرسه هر روز میومد خونه می گفت من معلم پارسالم و می خوام. دلم براش تنگ شده . خیلی بی تابی می کرد. یاد خودم میفتادم منم مدرسه که می رفتم هر سال که می رفتم مدرسه یه مدت یاد معلم پارسالم بودم همش . یه شب براش تعریف کردم که مامان باید به معلم جدیدت عادت کنی . منم بچه بودم مثل تو بودم هر سال یاد معلم سال قبلم می کردم دلم براش تنگ می شد اما خوب زود به معلم جدیدم هم عادت می کردم. بعد برگشته وروجک خان به من میگه : خوب پس من ژنتیکم به تو برده !!!! در حالیکه با چشای گرد شده داشتم نگاش می کردم که این حرف و از کجا آورد بهش گفتم مگه تو می دونی اصلا ژنتیک یعنی چی ؟ الهی فداش بشم برگشته میگه : آره می دونم . یعنی اینکه من اون موقع که تو دل تو بودم همه فکرا و کارای تو رفته تو مغز من واسه همین فکرا و کارامون شبیه همه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!  یه همچین بچه هایی هستن بچه های این دورزه مونه . ما هشت سالمون بود اصلا نمی دونستیم از شیکم  مامانمون اومدیم بیرون فکر می کردیم خدا یه دفعه یه روز اومده در زده ما رو داده به مامان بابامون رفته اون وقت بچه های هشت ساله این دوره زمونه معنی ژنتیک رو هم کامل واست توضیح میدن !!!!!!!!!!!!!!!!! کم مونده بود بخورمش نصفه شی تا صبح هر بار بیدار می شدم یاد حرفش میفتادم یه سری می چلوندمش تو خواب !
.
.
.
خوب دیگه این دفعه خیلی دیگه پرحرفی کردم. این به تلافی روزایی که شاید کمتر بنویسم. البته قول میدم حتما براتون از خونه بنویسم و عکس رونیا رو هم براتون بزارم. اما نمی دونم دخترکم بزاره من سر قولم بمونم یا نه که امیدوارم بزاره و مامانش رو پیش دوستاش بدقول نکنه !

نظرات 11 + ارسال نظر
سایه یکشنبه 21 مهر 1392 ساعت 11:04

چقدر این پسرطلا جیگره به خدا...
ایشالا که همه چی عالی پیش میره

مامان پرنیان چهارشنبه 17 مهر 1392 ساعت 11:51

جانممممم چه داداش مهربونی واسه خواهرش میشه این پسر طلاپست بعدیت حتما" عکس رونیا جون و بزاری یادت نره ها

فدات شم مگه قراره رونیا تا پست بعد به دنیا بیاد ؟ یا شایدم فک کردی من دیگه تا 9 آبان پست نمی زارم .

ساناز دوشنبه 15 مهر 1392 ساعت 17:46 http://yavashaki56.blogsky.com/

ای جانم قربون پسر طلا برم که اینقدر شیرین و فهمیده هست . امیدوارم رونیا خانم سلامت به دنیا بیاد و ما زود عکسش رو ببینیم ,مواظب خودت باش خیلی عزیز

مهسا دوشنبه 15 مهر 1392 ساعت 15:23 http://kja.persianblog.ir

آخی عزیزم من همش قیافه ات رو با شکم گنده تصور می کنم . خوبه که همه چی رو رواله .
از خودت عکس بذار برامون ببینیم چه شکلی شدی

آنی دوشنبه 15 مهر 1392 ساعت 11:29 http://daftaretanhaaei.persianblog.ir

عزیزم واقعا دیگه شمارش معکوس شروع شده من هم مثل تو استرس گرفتم ایشالا که دختر صحیح و سالم میاد تو بغلت و مامانش رو هم زیاد اذیت نمی کنه مراقب خودت باش

شیرین دوشنبه 15 مهر 1392 ساعت 11:05 http://www.shirinvazendegi.persianblog.ir

چقدر خوب که از حالا اینهمه برنامه مثبت و خوب برای روزهای بعد از زایمانت تدوین کرده ای. عالیه
منتظر عکس هستیم

نلی دوشنبه 15 مهر 1392 ساعت 08:51

عزییزم دیگه چیزی نمونده مامان یه دخمل ناز بشی
ایشالا که خدا هر دو تا گلت رو برات حفظ کنه و همیشه شاد و سلامت باشید

مامان درسا و یسنا دوشنبه 15 مهر 1392 ساعت 08:15

سلام ، خوبی ، ایشالا به سلامتی رونیا خانوم خوشگلتون دنیا بیاد .
خونه موندن هم خیلی خوبه
واقعا" به این پیشنهاد شوهرت فکر کن .

آرزو یکشنبه 14 مهر 1392 ساعت 17:32

ماشا.. به پسر طلا
ایشالا همه چی به خوبی بگذره عزیزمممم

azin یکشنبه 14 مهر 1392 ساعت 16:45 http://roozhayemanvato.blogsky.com

سلام خانوم خونه خوبی؟مبارکه خیلی مبارکه
من خیلی وقته اینجا رو میخونم فقط نظر نذاشتم
وبلاگمم عوض کردم البته اگه یادتون باشه منم پرشین بلاگ بودم الان اومدم اسکای

بابت رونیا خانوم خیلی تبریک میگم

راجع به پست قبل راجه به adsl خواستم بگم ما مخابرات داریم راضی ام هستیم البته منطقه با منطقه فرق داره ولی ما راضی هستیم ماهی هم 12ت میشه نامحدود 256
خانوم خونه یه سول اول پستت راجع به خریدای رونیا خانوم نوشتی سوالم اینه هزینش الان چه جوری در اومد واستون؟چقد شد؟

دریا یکشنبه 14 مهر 1392 ساعت 12:28 http://daryaaa.persianblog.ir

پسرطلا رو حسابی بوسش کن
بوس هم برای خودت دوستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد