یه جای دنج

لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم

یه جای دنج

لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم

جمعه 15 آذر 92

از معایب خونه موندن و سرکار نرفتن و بچه داری کردن یکیش همینه که الان می خواستم تو عنوان تاریخ و بنویسم کلی فکر کردم که امروز سیزدهمه یا چهاردهم یا پانزدهم. آخرش هم نفهمیدم. حالم نداشتم پاشم برم تقویم نگاه کنم. اینه که چون احتمال زیاد دادم که پانزدهم باشه خوب نوشتم پانزدهم. حالا درست نوشتم؟ با این حساب پس دخترک من الان یک ماه و یک هفتشه. وای باورم نمیشه به همین زودی یک ماه و یه هفته از روزی که خدا این فرشته رو بهم داد گذشت. الهی فداش بشم خیلی دوستش دارم یعنی تو دنیا موجودی دوست داشتنی تر از بچه هم می تونه وجود داشته باشه . خدایا ازت از ته ته قلبم می خوام که به هر کس که دلش از این فرشته های آسمونیت می خواد و نداره براش از این فرشته هات بفرستی زمین. خدایا لذت مادر شدن رو به هر کس که دوست داره مادر شه بده . مرسی خدا جونم .  

 

دخترکم بزرگتر شده هزار ماشالله . دیگه میشه بغلش بگیری و کمتر بترسی . تازه چند باری هم خودم تنها بردمش حموم و شستمش. من و خیلی خوب شناخته و اینطور مشخصه خیلی هم مامانیه . بعدن رو البته نمی دونم. جالبه که همین که چشمش به من میفته سیر باشه یا گرسنه فرقی نمی کنه من و شبیه پستونک می بینه سریع زبونش رو میاره بیرون و دهنش رو باز می کنه و کلش رو هم کج میکنه به سمت سینم. تو این یکی دو روز آخر یکی دو تا صحنه هم البته دیده شده که دستش رو میندازه رو یقه من و حالا نکش کی بکش .  

 

از داداشش بگم که بی نهایت روش حساسه . یه بار چند روز پیش بعد از کلی دقت به کارای من تو نگهداری از خواهرش برگشت به من گفت مامان خوشم اومد ازت بچه داریت خوبه . وای از خنده داشتم می مردم. بعد جالبه وقتی یه مورد حادی بوجود بیاد مثلا یه بار رونیا زیاد شیر خورد یه کوچولو بالا آورد یا موارد اینطوری که من کمی هول میشم سریع میره به سمت تلفن تا تلفن و برداره و به مامان من زنگ بزنه . بهش میگم چرا این کار و می کنی واسه چی میخوای زنگ بزنی میگه زنگ بزنیم مامانی بیاد رونیا رو خوب کنه . این بچه اصلا فکر نمی کنه خودش رو من بزرگ کردم در عین اینکه بچه داری من و مثلا قبول داره اما از اینکه من نتونم از خواهرش خوب مواظبت کنم هم می ترسه . وای یه صحنه که این چند روز گذشته ازش دیدم و هنوزم که یادم میفته خندم می گیره و تا آخر عمرم یادم نمیره این بود که خونه رو مرتب کردم دوستم قرار بود بیاد خونمون. رونیا هم خواب بود تو تختش . به ایلیا گفتم هوای خواهرت و داشته باش بیدار شد به من بگو من برم یه دوش سریع بگیرم بیام. یه چند دقیقه بعد زیر دوش مشغول آبکشی بودم که دیدم یکی می کوبه به در حموم . در و وا کردم می بینم ایلیا های های داره گریه می کنه و با دستش می کوبه به در که رونیا بیدار شد داره گریه می کنه. هر چی بهش میگم خوب اشکال نداره تو چرا حالا داری گریه می کنی من الان میام بیرون فایده نداشت. از شنیدن صدای گریه رونیا شدیدا هول کرده بود و خودش هم های های گریه می کرد. منم زیر دوش مشغول آبکشی هول شده بودم از صدای گریه هم ایلیا هم رونیا همزمان. بدوبدو حولم رو پوشیدم اومدم بیرون رونیا رو بغل کردم آروم شد به ایلیا میگم خوب حالا تو چرا گریه می کردی چی شده بود مگه خواهرت یه لحظه گریه کرد داشتم میومدم دیگه . بعد هرهر به حرف من میخنده میگه نمی دونم چرا رونیا گریه کرد من اینقدر ترسیدم. خلاصه که ماجرا داریم از دست این برادر مهربان. اون روزی دعواش کردم سر مشق ننوشتنش بعد بهش میگم رونیا هم که بزرگ بشه اگه مشقاش رو ننویسه همینطوری دعواش می کنم برگشته میگه تو هر چقدر دلت میخواد من و دعوا کن حتی کتک بزن اما رونیا رو اصلا نباید دعوا کنی . روزی یه بارم زل میزنه به خواهرش بعد برمیگرده میگه مامان من اصلا باورم نمیشه که یه خواهر دارم. تیکه کلامش هم برای خواهرش اینه که : وای رونیا تو چقدر ملوسی . 

 

خلاصه روزامون با بچه داری میگذره. این هفته هم از همون اول هفته مهمون داشتم. شنبه همکارام می خواستن بیان دیدن رونیا که اصرار کردم ناهار بیان. اولش قبول نمی کردن می گفتن با بچه برات سخته که بعد که اصرار من و دیدن قبول کردن به شرط اینکه یه غذای ساده درست کنم. منم می خواستم زرشک پلو با مرغ درست کنم و پراشکی گوشت بخاطر یکی از همکارام که خیلی دوست داره .بیشتر کارام رو از روز قبل کردم و فقط موند درست کردن پلو و مرغ و درست کردن سالاد. ولی برعکس رونیا خانوم که همیشه تا ظهر خوابه شنبه هشت صبح بیدار شد و نشست تو بغل من و تا می زاشتمش زمین گریه می کرد. آخه کلا دخترمون بغلی شده حسابی و هیچ جا رو بیشتر از بغل اونم بغل مامانش دوست نداره . هی منتظر موندم بخوابه دیدم نه این دختره بخواب نیست و با چشمای باز داره من و نگاه میکنه . آخرسر ساعت یازده زنگ زدم به مامانم که بدو بیا به دادم برس که الان مهمونام میان من هنوز صورتم رو هم نشستم. خلاصه مامان اومد و تندتند بنده خدا شروع کرد به درست کردن غذا و سالاد. جالبه که تا مامانم کارا رو انجام داد رونیا خانوم خوابید. منم بدوبدو دویدم یه دوش گرفتم و تا لباس پوشیدم و یه کم آرایش کردم شد ساعت یک و همکارام رسیدن. روز خیلی خوبی بود و خیلی بهمون خوش گذشت. دیروز ظهر هم همکلاسی هام که شیش هفت نفر بودن می خواستن بیان دیدن رونیا که اینا رو دیگه هر کاری کردم نتونستم راضی کنم ناهار بمونن. هیچ جوره قبول نکردن و گفتن تو با بچه برات سخته و کلاسشون رو بهانه کردن. چون ساعت دوازده و نیم دانشگاه کلاس داشتن و باید ساعت دوازده از خونه ما راه میفتادن تا به موقع به کلاسشون برسن. ساعت نزدیک یازده اومدن و دوازده هم رفتن. دیروزم خوش گذشت و کلی هم عکس انداختیم. کلی هم من و ترسوندن که این ترم خیلی سخته و تو هم نیستی چطوری میخوای آخر ترم بخونی . منم گفتم چاره ای نیست حالا یه کاریش می کنم. البته قرار شد که من دو جلسه اخر کلاسا رو برم که از الان عزا گرفتم آیا دلم میاد دختری رو چند ساعت بزارم پیش مامانم و برم آیا؟  آخی الهی بمیرم براش یعنی می مونه بدون من ؟ درسته به شیرخشک هم عادتش دادم اما بازم می ترسم بی تابی کنه چون دخترکم شیر مامانش رو خیلی دوست داره .  

دیروز قدم همکلاسی هام انگار خیلی خوب بود. از دو ساعت بعدش من همینطوری مهمون داشتم تا شب ساعت ۱۱. این میومد اون می رفت. یه سری خواهرشوهر اومد. بعد برادرشوهر اومد. بعد از اونم عموم و زنعموم. آخر شب ما کلی پولدار شده بودیم چون یه عالمه کادوی نقدی برای دخترمون آورده بودن. تا باشه از این جور روزها و از این جور کادوها خواهر روز خوبی بود کلا ! 

خوب دیگه من برم حوصلم شدیدا سر رفته میخوام یه سر برم خونه مامانم.  پدر و پسر هم امروز از ظهر با هم رفتن تفریح و مهمونی . اما به دلیل سردی هوا و اینکه نوزاد و نمیشه از خونه بیرون برد من نرفتم. اما خونه مامنم که همین بغله که دیگه می تونم برم.  

اینم چند تا عکس از رونیا خانوم و داداشش :   

 

 

 

 

رونیا و ایلیا

 

 

 

اینم رونیا خانوم که فعلا نمی خنده زیاد فقط در همین حد کوچولو لبخند میزنه بعضی وقتا.  

 

 

 

این شیشه رو هم داداشش براش خریده توش پر کش مویه . 

 

 

 

 

این عکس هم برای هجده روزگیشه .  

 

 

 

اینجا هم دخترم عین فرشته ها خوابیده وداره خوابای خوب می بینه ! 

 

 

 

 

 

 

این عکس برای چند روزگی رونیاست. چون دوستش داشتم گذاشتمش .  

یکشنبه 3 آذر

سلام . صدای یه مادر گرفتار رو می شنوید. باور کنید هر روز میخوام بیام و بنویسم اما وقت نمیشه . دخترم آرومه برعکس روزای اول که شبا رو تا صبح می خوابید الان روزا رو بیشتر خوابه و شبا بیدار . وقتی هم بیداره طفلک آرومه اما همش دوست داره بغل باشه . از الان دخترکم بغلی شده . قربونش برم عین فرشته ها می مونه هر روز از روز قبل بیشتر دوستش دارم. از داداشش بگم که خیلی دوستش داره اما یه کارایی هم باهاش می کنه که روانیمون میکنه . یه دفعه بچه خوابه میره بغلش می کنه . کسی هم بیاد دیدن بچه نمی زاره هیچکس بغلش کنه و کلا یه جورایی همش میخواد به بقیه بگه که این خواهر منه و احساس مالکیت شدید رو رونیا داره . سر درس و مشقش هم شدیدا حرصم میده که خوب قبلا هم می داد. اما قبلا من وقت داشتم که باهاش کلنجار برم و به زور بنشونمش سر مشقش که خوب الان دیگه ندارم. اینه که فعلا ولش کردم به امان خدا البته فقط بابت مشقش نوشتنش وگرنه درساش خوبه تقریبا همه رو بلده . 

یه موقع هایی شبا رونیا دلپیچه می گیره . از اینکه می پیچه به خودش معلومه . اما شکر خدا جیغ جیغو نیست و مثل مامانش صبوره دخترم. همین که بغلش کنیم و راهش ببریم یا بهش شیر بدم آروم میشه . نمی دونم اینطور موقع ها چی بهش بدم. معمولا یه کمی عرق نعنا و یه کمی اب جوشیده و یه قندکوچولو یا نبات را با هم درست می کنم بهش میدم. اما دکتر شربت دایمیتیکون داده که وقتی بهش میدیم قیافش و یه جوری می کنه و بعدم از دهنش می ریزه  بیرون . حالا موندم کدومش رو بدم به نظر خودم که اثر همون عرق نعنا و نبات و آب بیشتره و زودتر اروم میشه .  

نوزادداری با همه شیرینیش خیلی سخته همش منتظرم رونیا یه کمی بزرگت بشه جون بگیره تا  نگهداری ازش هم راحت تر باشه . ولی در کل یه جمله بگم که اونایی که دختر ندارید بشتابید که دختر داشتن خیلی شیرینه ! 

من برم دخترکم بیدار شد به زودی میام عکس از رونیا می زارم شاید هم به همین پست امشب اضافه کنم.