یه جای دنج

لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم

یه جای دنج

لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم

یکشنبه هفدهم شهریور

فک کن ن ن امروز هفدهم شهریوره ... چه زود افتادیم تو سرپایینیه شهریور . آفرین روزا همینطوری بگذرید که من خیلی خوشحالم از این تند و سریع گذشتنتون .

دقیقا امروز هفده شهریور وارد هفته 32 شدم. چهارشنبه پیش وقت دکتر داشتم رفتم. برای زیاد بودن مایع کیسه خیلی نگران بودم که دکتر نگرانیم رو برطرف کرد تا حدی و گفت که در اون حد نیست که نگران کننده باشه . با این حال برای اطمینان یه سونوی دیگه هم برام برای هفته آینده نوشت که میزان دقیق مایع کیسه رو چک کنه . گفت اگه یه خورده فقط بیشتر باشه اشکال نداره اما اگه در حال افزایش باشه اون وقت خطرناک میشه . این یکی سونو رو هم به درخواست خودم و برای اینکه خیالم راحت بشه سه بعدی گفتم نوشت. در مورد ضررش هم پرسیدم گفت ضرر خاصی نداره اما ما معمولا تا لازم نباشه نمی نویسیم اما برای اینکه بهتر وضعیتت بررسی بشه و نگرانیت برطرف بشه برات می نویسم. 

موقعی که می خواست صدای قلب نی نی رو چک کنه جفتمون هم من و هم دکتر کلی از دست این دختر شیطون خندیدیم. قلبش و پیدا کرد و تا می خواست گوش کنه دختری یه چرخی زد و رفت اون طرف شکمم. این شد که دکتر دوباره مجبور شد بگرده و قلبش رو پیدا کنه و صداش رو چک کنه . تو این فاصله هم که من و دکتر داشتیم صدای قلبش رو گوش می کردیم چند بار به دست دکتر ضربه زد. دکتر می خندید گفت عجب وروجک شیطونیه . کلا ورج و وورجش زیاده . مخصوصا وقتی بستنی می خورم تا چند ساعت یه لحظه آروم نمی گیره . یه شب آخر شب موقع خواب یه کم هوس بستنی کردم و بستنی خوردم تا صبح نتونستم بخوابم. اینه که تصمیم گرفتم دیگه آخر شب و قبل از خواب بستنی نخورم که هم خودم راحت بخوابم هم دختری بخوابه که از الان به شب بیداری عادت نکنه.

دیروز خوش صدا پیش دوستش بود بعدازظهر ساعت 6 بود زنگ زد که دوستم میگه شام بیاید خونه ما . ما کارمون طول میکشه تو هم پسرطلا از کلاس زبان اومد آژانس بگیر بیا اینجا حالا اینا این همه اصرار می کنن . همون دوستش که با هم رفته بودیم شمال . اولش گفتم نه چون حس و حال مهمونی رفتن نداشتم. بعد دیدم آماده ام دوش گرفتم آرایش دارم لاک دارم کلا کار زیادی ندارم برای مهمونی رفتن قبول کردم و پسرطلا که از کلاس اومد اونم آماده بود ماشین گرفتم رفتیم. قرار شد بریم خونه خواهر خوش صدا که نزدیک خونه دوستشه منتظر باشیم تا خوش صدا و دوستش کارشون تموم بشه بعد بیان دنبال ما که بریم خونه دوستش . خونه خواهرشوهر پسرطلا کلی با بچه خواهر شوهر بازی کرد و بعدم که خوش صدا اومد دنبالمون با ما نیومد و ترجیح داد خونه عمش بمونه و با پسرعمش که سه سال و خورده ایشه بازی کنه تا بیاد خونه دوست باباش و حوصلش سر بره . منم اینطوری تو مهمونی راحت تر بودم چون ناراحت میشم وقتی می بینم حوصله پسرطلا سر میره و همش دمغه تو مهمونی هایی که بچه دیگه ای نیست. مهمونی با اینکه یه دفعه ای بود خیلی خوش گذشت. کلی گفتیم و خندیدیم و خوش گذروندیم. تا یک و نیم هم اونجا بودیم. دیگه داشتیم راه میفتادیم بریم پسرطلا رو از خونه عمش برداریم بیایم که بابام زنگ زد نگران که هی نگاه می کنم حیاط و می بینم شما ماشینتون و هنوز پارک نکردید پس کجا موندید نگران شدم ؟ که گفتم نگران نباش داریم میایم. اون لحظه به وجود پدر و مادرم افتخار کردم جلو خوش صدا. پدر و مادری که اونقدر خودشون رو مسئول می دونن و اونقدر حواسشون به ما هست که دیدن ماشینمون و اون موقع شب پارک نکردیم نگران شدن که کجا موندیم یه وخ اتفاقی برامون نیفتاده باشه . امیدوارم پدر و مادرم همیشه زنده و سلامت باشن که واقعا تحمل دیدن ناراحتیشون رو ندارم.

وقتی برگشتیم ساعت دو بود داشتم از خستگی می مردم. خوش صدا یه عالمه ماهی خریده بود که البته با اینکه تمیز شده بود ولی باید شسته می شد و بسته بندی می شد و تو یخچال گذاشته می شد. یه کار خوبی کردم مثل همیشه بی خیال خستگیم نشدم وایسم دو ساعت ماهی بشورم و بسته بندی کنم. به خوش صدا گفتم من واقعا خسته ام و صبح هم باید برم سرکار . اگه خودت می تونی ماهی ها رو بشور و بسته بندی کن بزار تو یخچال اگرنه بزار تو یخچال بمونه تا فردا نهایتش یه کم بو می گیره دیگه . از قصد اینطوری گفتم که مجبور شه بشوره و بسته بندیشون کنه. بعدم رفتیم با پسرطلا گرفتیم خوابیدیم. صبح پا شدم دیدم خوش صدا ماهی ها رو شسته و بسته بندی کرده و گذاشته تو فریزر. سنک و سبد و تخته گوشت رو هم شسته و گذاشته تو جاظرفی . تعجب کردم! دارم بهش امیدوارم میشم تو هفته پیش هم یه روز رفتم خونه دیدم عدسی درست کرده و خیلی هم خوب درست کرده بود. یه کمی جدیدن بهتر شده و داره کمک کردن رو یاد می گیره . صبح مجبور بودم با اینکه دیر خوابیدم زودتر بیدار شم چون لباسای اداره رو شسته بودم و باید اتو می کردم. لحظه آخر که می خواستم از خونه بیام بیرون دیدم لاکای قرمزم رو پاک نکردم حالا هر چی دنبال لاک پاک کن می گشتم پیداش نمی کردم که یه دفعه ای یادم افتاد آخرین بار کجا گذاشتمش بدوبدو برداشتم و همینطور که خودم و به سرویس می رسوندم لاکام رو هم تو خیابون پاک کردم. بعدم که رسیدم اداره اونقدر خوابم میومد که چشام و باز نمی تونستم نگه دارم رفتم نمازخونه یه کم خوابیدم بعد اومدم پشت میزم. ولی با این حال الانم شدیدا خوابم میاد و امشب هم تولد زن میثم  هست و تو خونه مامان اینا مهمونیه و من خودم با اصرار از مامان خواستم که لازانیاها رو من درست کنم و الان هم پشیمونم. چون شدیدا خسته ام چطوری میخوام اون همه لازانیا رو درست کنم از ساعت شیش به بعد که می رسم نمی دونم. تازه برای آزی هم هنوز هیچی نخریدم و اصلا هم نمی دونم که چی بخرم. اولین تولدش هم هست و خوب نمیشه یه چیز الکی داد.

دکتر بهم گفت از اول مهر دیگه سر کار نرو ولی وقتی بهش گفتم که سه شنبه ها رو مرخصی می گیرم و نمیرم و شنبه ها هم تعطیلم و صبح ها و بعدازظهرا هم تو اداره کمی تو نمازخونه استراحت می کنم گفت پس اگه اینطوریه می تونی تا آخرش بری . ولی بخاطر همون زیاد بودن مایع کیسه باید خیلی مراقب باشی که اصلا بهت فشار نیاد.

خوش صدا مثل اینکه این روزای آخر دیگه داره حسابی دختر داشتن و حس میکنه . تا حالا زیاد صحبتی نمی کرد ولی الان چند روزه دخترم دخترم زیاد میکنه . هی تصور میکنه که چه شکلیه و کلا منتظرشه شدیدا. پسرطلا هم که دیگه هیچی . گاهی که می بینه خواهریش تکون میخوره کلی ذوق می کنه و میاد میشینه بالاسر شکم من هی التماس خواهرش میکنه که یه بار دیگه تکون بخور تا بهتر ببینه .

جمعه خواهرشوهر برگشته میگه وای دلم لک زده برای یه بچه کوچولو اونم از نوع دختر . آخه آخرین نوه دختر که تو خونواده خوش صدا بوده الان 16 سالشه . بعد به من میگه ای زبل تو هم پسرطلا رو یه زمانی آوردی که مدتها تو خونواده بچه نبود هم این یکی رو موقعی آوردی که مدتها تو خونه دختربچه نبود. بعدم همشون از الان برای من خط و نشون کشیدن که 9 ماه خونه ای ما میخوایم هر روز بیایم خونتون با بچتون بازی کنیم. دلمون شدیدا یه بچه کوچولو میخواد. 


برای سرویس اتاق بچه ها هم بالاخره تصمیم رو گرفتم. احتمالا این هفته میرم یه کمد بزرگ و یه میزتحریر که بالاش کتابخونه باشه سفارش میدم. تختش و نمی خوام عوض کنم چون تازه پارسال خریدم از این تخت ماشینی هاست که رنگش هم قرمز و طوسیه . فقط ویترین و کمد و میزتحریرش رو که برای سیسمونیشه رو میخوام عوض کنم و درنتیجه میخوام کمد و میزتحریرش رو هم قرمز و طوسی سفارش بدم که برام هزینه کمتری داشته باشه و نخوام که تختش رو هم عوض کنم. به نظرم قرمز و طوسی یه رنگیه که هم دخترونس و هم پسرونه و با توجه به اینکه پسرطلا عاشق رنگ قرمزه برای اتاقشون رنگ مناسبیه . شاید اگه تصمیم داشتم تختش رو هم عوض کنم و تخت جدید بگیرم رنگ سفید و سبز سفارش می دادم اما چون نمی خوام هزینه الکی بکنم  و تختش هم نو هستش ترجیح میدم همین قرمز و طوسی سفارش بدم که با تختش هم ست باشه . برای دختری فعلا تخت نمی گیرم چون می دونم آدمی نیستم که تا چند سال جدا بخوابونمش . چند سال دیگه شاید خونمون و عوض کردیم و یه خونه بزرگتر گرفتیم اون وقت میرم یه سرویس جدید با دو تا تخت می گیرم یا اینکه اون موقع فقط تخت پسرطلا رو عوض می کنم و دو تا تخت می گیرم.

دیگه از فردا ایشالله با مامان میریم چیزای لازم دیگه رو هم می خریم. ملافه برای اینکه مامان دو دست رختخواب یکی برای تو خونه و یکی هم برای بیرونش بدوزه . این حاضری ها اصلا به درد نمی خورن سر پسرطلا هم مامانم دوخت و خیلی بهتر بود. شیشه و پوشک و تشک تعویض هم باید بگیرم. یه گهواره از این ننویی ها هم باید بخرم که برای شیش هفت ماه اول براش خیلی خوبه . بعد از اون هم ایشالله یه تخت پارک براش می گیرم می زارم کنار تخت خودمون و تا چند سال هم فکر می کنم براش کافیه . بازم اگه تجربه بهتری کسی داره بهم بگه .

با اینکه اصلا دوست ندارم رونیا خانوم زودتر از موعد مشخص شده به دنیا بیاد ولی با این حال احتیاط شرط عقله و بهتره که زودتر ساک بیمارستان رو هم آماده کنم. کاره دیگه نکنه خدایی نکرده دخملی ما زودتر به دنیا بیاد و اون وقت نه پوشک داشته باشه و نه رختخواب. البته هر چی نداشته باشه لباس زیاد داره از الان عین مامانشه تحت هر شرایطی لباس زیاد داره و اولین چیزایی که براش خریداری شده یه عالمه لباسای خوشگل بوده .


آهان یه چیز جالب هم براتون تعریف کنم و برم. اون روز که سونوگرافی بودم یه خانومی پیشم نشسته بود تعریف می کرد می گفت همسایمون ازاین ترکایی هستن که خیلی معتقدن که حتما باید پسر داشته باشن. می گفت هفده ساله ازدواج کردن و زنه هر دو سال یه بار حامله شده و هی بچه هاش دختر شدن. هی به اصرار شوهرش که شدیدا پسرمیخواسته هی باز حامله شده که یه پسر بیاره و آخرش هم هفت تا دختر آورده که بزرگترینش 16 سالس و کوچیکترینش هم 3 ساله . می گفت خانومه هم سنی نداره شاید الان سی و پنج شیش سالش باشه . بعد دوباره امسال شوهرش اصرار کرده که اینطوری نمیشه من باید حتما یه پسرداشته باشم. زنه باز دوباره باردار شده به امید اینکه این دفعه دیگه حتما پسره نمی دونم شاید دکتری چیزی هم رفته بوده مطمئن نیستم اینش رو ولی اگه بدونید این دفعه چی شده ؟ خدا هفت قلو دختر تو شیکمش گذاشته . فک کن فقط .... الانم پنج ماهشه . یعنی این هفت تا دخترم که به دنیا بیان بچه هاش میشن 14 تا دختر . میگه شوهره کارد بزنی خونش در نمیاد. زنه هم مونده اصلا چیکار کنه . وضع مالیشون هم معمولیه . زنه گفته این هفت تا که به دنیا بیان هر کی بخواد بهشون میدم چون نمی تونم نگهشون دارم. البته من نمی دونم واقعا تا چند ماه دیگه این هفت تا سالم به دنیا میان؟ مگه تو یه شیکم چند تا بچه جا میشه آخه ؟ کلا شنیدن داستانش برام خیلی جالب بود. این خانومه که پیشم نشسته بود می گفت ما قول یک قلش رو گرفتیم برای خواهرم که 16 ساله بچه دار نشده . حالا مطمئن هم نیستیم که در اخر بچه رو بهمون میدن یا نه ؟ نکنه یه وخ زیر قولشون بزنن ؟ آدم چه داستانایی که نمی شنوه . من که خشکم زده بود و هنوز هم از اون هفته به این ور ذهنم مشغولشه . شمارم رو هم به خانومه دادم گفتم اگه دیدی سر حرفشون هستن و میخوان بچه های طفل معصومشون رو ببخشن به این و اون من یه همکار دارم که سالهاست بچه دار نمیشه و یه همچین تصمیمی داره حداقل یکیش رو هم همکارم بگیره که وضع مالی خیلی خوبی هم داره و میتونه از پس بزرگ کردنش بر بیاد و همه راه ها رو هم رفته و امیدی به بچه دارشدن نداره .


با شنیدن این داستان بیشتر به این نتیجه رسیدم که خدا نخواد بده نمیده 14 تا دختر میده اما یه پسر هم نخواسته نداده ! اینجا بود که از تصمیمی که ماه اول وقتی فهمیدم باردارم گرفتم خجالت کشیدم. چه دیوونه ای بودم من . چطور اونقدر احمقانه فکر میکردم؟ البته مطمئنم که فقط فکر بود  و هیچ وقت تصمیم به انجادم دادنش نمی گرفتم. ولی الان از اینکه اون موقع یه همچین فکری هم از ذهنم رد شده از خودم خجالت می کشم و از خدا هم معذرت خواهی می کنم.


راستی شاید دوباره از پست بعد رمزدار بنویسم. اونطوری راحت ترم نمی دونم چرا نوشتن عمومی رو اصلا دوست ندارم. شاید هم همه پست هام رو که تا حالا نوشتم رو خصوصی کردم. اگه این کار و کردم بدونید رمز همون رمز قبلیه و رمز و عوض نمی کنم.



نظرات 27 + ارسال نظر
عسل اشیانه عشق چهارشنبه 27 شهریور 1392 ساعت 01:07

سلام خانمی. مبارکه خونه جدید.
به قول دکترم دختر و پسر هر دو مایه دردسر.. فرقی نداره

اسرین سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 13:11 http://daryaaa.persianblog.ir

کجایی دوستم؟
پسر طلا خوبه؟ دختر خانوم چطوره؟
مواظب خودت باش عزیزم

شیوا دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 15:24 http://www.shiva2539.blogfa.com

خانوم خانوما دیگه مطمئن شدم دکتر سونو گرافیست خودتی
میشه خواهش کنم منم جز دوستات بذاری و اجازه بدی از وبلاگت استفاده کنم؟
منم میخوام به امید خدا یکی دو ماه دیگه واسه نی نی دومم اقدام کنم و اگه لطف کنی و واسه منم سونو گرافی کنی یک دنیا ازت ممنون میشم

شیوا دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 14:35

سلام خانوم خانوما
تو رو خدا یه جواب به من بده شما همون نویسنده وبلاگ نی نی سونو هستید؟
آخه من اتفاقی به اون وبلاگ برخوردم و دیدم همون سال 86 بسته شده ، خیلی تو نت گشتم وبلاگ قبلی شما رو پیدا وبلاگتون عوض شده و اومدید اینجا . خواهش میکنم اگه همون نویسنده هستید بگبد که منم ازتون یه سئوال بپرسم . آخه قصد دارم باردار بشم
راستی رو نوشته هاتون متوجه شدم که باردار هستید . واقعا تبریک میگم . انشاالله خدا نی نی رو سالم و تپلی تو بغلتون بذاره

انشالله که به سلامتی به دنیا میاد کلی هم کیف میکنی جای منو هم حسابی خالی کن که خدا نخواست دختردار شم

متولد ماه مهر دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 13:03

عزیزم خوبی ؟ از خودت خبر بده.

samira شنبه 23 شهریور 1392 ساعت 02:08

برای اسم میتونستی لیلیا و نلیا هم انتخاب کنی عزیزم .

بهاره پنج‌شنبه 21 شهریور 1392 ساعت 11:17

عزیزم امیدوارم بسلامتی دختر گلت بدنیا بیاد

در مورد این قضیه یه موردش قشنگ جلوی چشمای مائه ...

زن داداش خودم 5 تا دخترن ...باباشم از این ترکایی بوده که باید حتما پسر داشته باشه..چون خودشم یه دونه پسر بوده خانوادش خیلی بهش فشار میاوردن ...بخاطر همین وقتی پنجمشن دخترشم دنیا اومد باباش تصمیم میگیره که بره یه زن دیگه بگیره که واسش پسر دنیا بیاره...میره سراغ زنی که شوهرش فوت شده بوده بعدش زنه سه تا پسر داشته ..با اون ازدواج میکنه ولی خانومه دو تا دختر بدنیا میاره...ینی الان دخترا بزرگ شدن ولی مرده پسر نداره...تازه کلی هم خرج بزرگ شدن اون سه تا پسر رو داده...همش میگم قربون خدا برم ...این اومد دل زن اولشو که خیلیم خوشگل بود شکست خدا هم اینجوری گذاشت تو کاسه اش...فکر کن زن اولش با اون 5 تا دختر همه خوشگل و قد بلند ولی زن دومی و دختراش اصلا قشنگ نیستن ....خدا همیشه جای حق نشسته

مهتاب چهارشنبه 20 شهریور 1392 ساعت 18:00 http://www.mizeotoo.blogfa.com

ای جونمییییییییی
دیگه چیزی نمونده

آقا اینجا چطوری میشه خصوصی گذاشت
این پست خصوصیه

یوهووووووووووووووووووووووووووو صدا میاد؟

تنهادرغربت سه‌شنبه 19 شهریور 1392 ساعت 22:47

ازمن به تویادگاری
کارهات ونزاردقیقه ی نود
من بااینکه سزارینی بودم بچه هام زودترازموعداومدن به دنیا

lal سه‌شنبه 19 شهریور 1392 ساعت 21:22

سلام

زن متاهل سه‌شنبه 19 شهریور 1392 ساعت 14:00

خدا راشکر که خوبی
اینکه زود زود مینویسی یعنی خوبی
اره خدا خودش بهتر میفهمه چی به صلاحی آدمه
ولی تصور هفت بچه توی یک شکم غیر قابل باوره
خدا چه کار های که نمیکنه قربونش برم
انشالله دختری به سلامتی دنیاد بیاد

متولد ماه مهر سه‌شنبه 19 شهریور 1392 ساعت 12:44

عزیزم مامان من هم پسر می خواست که نشد و همه بچه هاش دختر شدند ولی وقتی بابام مشکل خونی پیدا کرد اولین سوالی که از مامانم کرده بود این بود که پسر داری اگر پسر داشته باشی بعد باباش اون را باید تیمار کنی تازه اون موقع مامان و بابام فهمیدن که کار خدا بی حکمت نبوده ولی ما بنده ها یا دیر می فهمیم یا اصلا نمی فهمیم.

متولد ماه مهر دوشنبه 18 شهریور 1392 ساعت 18:52

خیلی خوبه بشه تا روزهای اخر رفت سر کار ولی من استراحت مطلق شدم و زایمانم احتمالا زودتر میشه

Sama دوشنبه 18 شهریور 1392 ساعت 14:21

سلام عزیزم. امیدوارم دخملی به دل خوش به دنیا بیاد. در مورد اینکه می گی کوچولو رو توی اتاق خودتون می خوابونید تا چند سال، منظورت چند ماهه دیگه؟

زندان آسمان دوشنبه 18 شهریور 1392 ساعت 13:43

خیلی گناه دارن بچه هایی که پدر مادرشون اونها رو نمی خوان و اصلاً از به دنیا اومدنشون خوشحال نمی شن

مامان درسا و یسنا دوشنبه 18 شهریور 1392 ساعت 12:40

سلام ، ایشالا به سلامتی بارت رو زمین بذاری .
دریس راست میگه یه وقت نکنه میری مرخصی نیای بنویسی .
بیا و در اولین فرصت عکس رونیا خانوم خوشگل رو برامون بذار .

سیندخت دوشنبه 18 شهریور 1392 ساعت 12:34

خوب کاری میکنی گهواره میگیری و تخت پارک... به نظرم خیلی خوبه... بسلامتی ایشالا... خب عکس لباسای گل دخترتو بذار ببینیم...
وای خدا چه چیزا! آدم مو به تنش سیخ میشه... خواست خدا رو ببین.

الهام دوشنبه 18 شهریور 1392 ساعت 11:56

شاد و سرحال باشی

جوجو دوشنبه 18 شهریور 1392 ساعت 11:52 http://alahman.blogfa.com

این داستانی که تعریف کردی خیلییییییییییییییییییی جالب بود..شوکه شدم یه جورایی........خدای من...واقعا تو کاره تو خدا نباید دخالت کرد.....

خانومی دوشنبه 18 شهریور 1392 ساعت 07:58 http://khanoomi.blogsky.com/

آخی چه حسهای خوبی...انشا الله به سلامتی......

یه مامان (مریم) دوشنبه 18 شهریور 1392 ساعت 02:35 http://maloosakam82.blogfa.com

اووووووووووووووه 14 تا دختر
آره دیگه همه چی دست خود خودشه بی اذن اون حتی یه برگم از درخت نمیوفته

ماندانا یکشنبه 17 شهریور 1392 ساعت 20:37

ایشالا این مدت زمان باقی مونده با خیر و خوشی و به سرعت برات سپری بشه و رونیا خانوم صحیح و سلامت بیاد بغلتون. فقط قول بده که زود عکسش رو بذاری برامون و نوشتن رو هم فراموش نکنی. گرچه میدونم که خیلی سرت شلوغ خواهد بود

ساناز یکشنبه 17 شهریور 1392 ساعت 18:23 http://yavashaki56.blogsky.com/

وای خدا هفت قلو دختر خیلی‌ باورش سخته چقدر طفلکی بد شانس بود . مواظب خودت و دختر کوچولو باش عزیزم راستی‌ شرط عقل میگه رمزی بنویسی‌

asrin یکشنبه 17 شهریور 1392 ساعت 15:14 http://daryaaa.persianblog.ir/

به نظرم الان زنگ بزن بگو لازانیا نمی تونم درس کنم!
استراحت کن دختر
می بوسمت

آفرین یکشنبه 17 شهریور 1392 ساعت 14:50 http://mylivesky.blogsky.com

فکر کن14 تا بچه!

[ بدون نام ] یکشنبه 17 شهریور 1392 ساعت 14:44

دریس:
از الان به فکر اینم که نه ماه میری مرخصی نکنه نیای بنویسی. ایشالله رونیا خانوم هم سالم و خوشگل به دنیا بیاد و بچه خوبی باشه برات.
من بعد از سقطی که داشتم از الان برای بارداری بعدیم استرس دارم. نمیدونم چه جوری میتونم نه ماه رو با استرس تحمل کنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد