یه جای دنج

لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم

یه جای دنج

لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم

جمعه 15 آذر 92

از معایب خونه موندن و سرکار نرفتن و بچه داری کردن یکیش همینه که الان می خواستم تو عنوان تاریخ و بنویسم کلی فکر کردم که امروز سیزدهمه یا چهاردهم یا پانزدهم. آخرش هم نفهمیدم. حالم نداشتم پاشم برم تقویم نگاه کنم. اینه که چون احتمال زیاد دادم که پانزدهم باشه خوب نوشتم پانزدهم. حالا درست نوشتم؟ با این حساب پس دخترک من الان یک ماه و یک هفتشه. وای باورم نمیشه به همین زودی یک ماه و یه هفته از روزی که خدا این فرشته رو بهم داد گذشت. الهی فداش بشم خیلی دوستش دارم یعنی تو دنیا موجودی دوست داشتنی تر از بچه هم می تونه وجود داشته باشه . خدایا ازت از ته ته قلبم می خوام که به هر کس که دلش از این فرشته های آسمونیت می خواد و نداره براش از این فرشته هات بفرستی زمین. خدایا لذت مادر شدن رو به هر کس که دوست داره مادر شه بده . مرسی خدا جونم .  

 

دخترکم بزرگتر شده هزار ماشالله . دیگه میشه بغلش بگیری و کمتر بترسی . تازه چند باری هم خودم تنها بردمش حموم و شستمش. من و خیلی خوب شناخته و اینطور مشخصه خیلی هم مامانیه . بعدن رو البته نمی دونم. جالبه که همین که چشمش به من میفته سیر باشه یا گرسنه فرقی نمی کنه من و شبیه پستونک می بینه سریع زبونش رو میاره بیرون و دهنش رو باز می کنه و کلش رو هم کج میکنه به سمت سینم. تو این یکی دو روز آخر یکی دو تا صحنه هم البته دیده شده که دستش رو میندازه رو یقه من و حالا نکش کی بکش .  

 

از داداشش بگم که بی نهایت روش حساسه . یه بار چند روز پیش بعد از کلی دقت به کارای من تو نگهداری از خواهرش برگشت به من گفت مامان خوشم اومد ازت بچه داریت خوبه . وای از خنده داشتم می مردم. بعد جالبه وقتی یه مورد حادی بوجود بیاد مثلا یه بار رونیا زیاد شیر خورد یه کوچولو بالا آورد یا موارد اینطوری که من کمی هول میشم سریع میره به سمت تلفن تا تلفن و برداره و به مامان من زنگ بزنه . بهش میگم چرا این کار و می کنی واسه چی میخوای زنگ بزنی میگه زنگ بزنیم مامانی بیاد رونیا رو خوب کنه . این بچه اصلا فکر نمی کنه خودش رو من بزرگ کردم در عین اینکه بچه داری من و مثلا قبول داره اما از اینکه من نتونم از خواهرش خوب مواظبت کنم هم می ترسه . وای یه صحنه که این چند روز گذشته ازش دیدم و هنوزم که یادم میفته خندم می گیره و تا آخر عمرم یادم نمیره این بود که خونه رو مرتب کردم دوستم قرار بود بیاد خونمون. رونیا هم خواب بود تو تختش . به ایلیا گفتم هوای خواهرت و داشته باش بیدار شد به من بگو من برم یه دوش سریع بگیرم بیام. یه چند دقیقه بعد زیر دوش مشغول آبکشی بودم که دیدم یکی می کوبه به در حموم . در و وا کردم می بینم ایلیا های های داره گریه می کنه و با دستش می کوبه به در که رونیا بیدار شد داره گریه می کنه. هر چی بهش میگم خوب اشکال نداره تو چرا حالا داری گریه می کنی من الان میام بیرون فایده نداشت. از شنیدن صدای گریه رونیا شدیدا هول کرده بود و خودش هم های های گریه می کرد. منم زیر دوش مشغول آبکشی هول شده بودم از صدای گریه هم ایلیا هم رونیا همزمان. بدوبدو حولم رو پوشیدم اومدم بیرون رونیا رو بغل کردم آروم شد به ایلیا میگم خوب حالا تو چرا گریه می کردی چی شده بود مگه خواهرت یه لحظه گریه کرد داشتم میومدم دیگه . بعد هرهر به حرف من میخنده میگه نمی دونم چرا رونیا گریه کرد من اینقدر ترسیدم. خلاصه که ماجرا داریم از دست این برادر مهربان. اون روزی دعواش کردم سر مشق ننوشتنش بعد بهش میگم رونیا هم که بزرگ بشه اگه مشقاش رو ننویسه همینطوری دعواش می کنم برگشته میگه تو هر چقدر دلت میخواد من و دعوا کن حتی کتک بزن اما رونیا رو اصلا نباید دعوا کنی . روزی یه بارم زل میزنه به خواهرش بعد برمیگرده میگه مامان من اصلا باورم نمیشه که یه خواهر دارم. تیکه کلامش هم برای خواهرش اینه که : وای رونیا تو چقدر ملوسی . 

 

خلاصه روزامون با بچه داری میگذره. این هفته هم از همون اول هفته مهمون داشتم. شنبه همکارام می خواستن بیان دیدن رونیا که اصرار کردم ناهار بیان. اولش قبول نمی کردن می گفتن با بچه برات سخته که بعد که اصرار من و دیدن قبول کردن به شرط اینکه یه غذای ساده درست کنم. منم می خواستم زرشک پلو با مرغ درست کنم و پراشکی گوشت بخاطر یکی از همکارام که خیلی دوست داره .بیشتر کارام رو از روز قبل کردم و فقط موند درست کردن پلو و مرغ و درست کردن سالاد. ولی برعکس رونیا خانوم که همیشه تا ظهر خوابه شنبه هشت صبح بیدار شد و نشست تو بغل من و تا می زاشتمش زمین گریه می کرد. آخه کلا دخترمون بغلی شده حسابی و هیچ جا رو بیشتر از بغل اونم بغل مامانش دوست نداره . هی منتظر موندم بخوابه دیدم نه این دختره بخواب نیست و با چشمای باز داره من و نگاه میکنه . آخرسر ساعت یازده زنگ زدم به مامانم که بدو بیا به دادم برس که الان مهمونام میان من هنوز صورتم رو هم نشستم. خلاصه مامان اومد و تندتند بنده خدا شروع کرد به درست کردن غذا و سالاد. جالبه که تا مامانم کارا رو انجام داد رونیا خانوم خوابید. منم بدوبدو دویدم یه دوش گرفتم و تا لباس پوشیدم و یه کم آرایش کردم شد ساعت یک و همکارام رسیدن. روز خیلی خوبی بود و خیلی بهمون خوش گذشت. دیروز ظهر هم همکلاسی هام که شیش هفت نفر بودن می خواستن بیان دیدن رونیا که اینا رو دیگه هر کاری کردم نتونستم راضی کنم ناهار بمونن. هیچ جوره قبول نکردن و گفتن تو با بچه برات سخته و کلاسشون رو بهانه کردن. چون ساعت دوازده و نیم دانشگاه کلاس داشتن و باید ساعت دوازده از خونه ما راه میفتادن تا به موقع به کلاسشون برسن. ساعت نزدیک یازده اومدن و دوازده هم رفتن. دیروزم خوش گذشت و کلی هم عکس انداختیم. کلی هم من و ترسوندن که این ترم خیلی سخته و تو هم نیستی چطوری میخوای آخر ترم بخونی . منم گفتم چاره ای نیست حالا یه کاریش می کنم. البته قرار شد که من دو جلسه اخر کلاسا رو برم که از الان عزا گرفتم آیا دلم میاد دختری رو چند ساعت بزارم پیش مامانم و برم آیا؟  آخی الهی بمیرم براش یعنی می مونه بدون من ؟ درسته به شیرخشک هم عادتش دادم اما بازم می ترسم بی تابی کنه چون دخترکم شیر مامانش رو خیلی دوست داره .  

دیروز قدم همکلاسی هام انگار خیلی خوب بود. از دو ساعت بعدش من همینطوری مهمون داشتم تا شب ساعت ۱۱. این میومد اون می رفت. یه سری خواهرشوهر اومد. بعد برادرشوهر اومد. بعد از اونم عموم و زنعموم. آخر شب ما کلی پولدار شده بودیم چون یه عالمه کادوی نقدی برای دخترمون آورده بودن. تا باشه از این جور روزها و از این جور کادوها خواهر روز خوبی بود کلا ! 

خوب دیگه من برم حوصلم شدیدا سر رفته میخوام یه سر برم خونه مامانم.  پدر و پسر هم امروز از ظهر با هم رفتن تفریح و مهمونی . اما به دلیل سردی هوا و اینکه نوزاد و نمیشه از خونه بیرون برد من نرفتم. اما خونه مامنم که همین بغله که دیگه می تونم برم.  

اینم چند تا عکس از رونیا خانوم و داداشش :   

 

 

 

 

رونیا و ایلیا

 

 

 

اینم رونیا خانوم که فعلا نمی خنده زیاد فقط در همین حد کوچولو لبخند میزنه بعضی وقتا.  

 

 

 

این شیشه رو هم داداشش براش خریده توش پر کش مویه . 

 

 

 

 

این عکس هم برای هجده روزگیشه .  

 

 

 

اینجا هم دخترم عین فرشته ها خوابیده وداره خوابای خوب می بینه ! 

 

 

 

 

 

 

این عکس برای چند روزگی رونیاست. چون دوستش داشتم گذاشتمش .  

یکشنبه 3 آذر

سلام . صدای یه مادر گرفتار رو می شنوید. باور کنید هر روز میخوام بیام و بنویسم اما وقت نمیشه . دخترم آرومه برعکس روزای اول که شبا رو تا صبح می خوابید الان روزا رو بیشتر خوابه و شبا بیدار . وقتی هم بیداره طفلک آرومه اما همش دوست داره بغل باشه . از الان دخترکم بغلی شده . قربونش برم عین فرشته ها می مونه هر روز از روز قبل بیشتر دوستش دارم. از داداشش بگم که خیلی دوستش داره اما یه کارایی هم باهاش می کنه که روانیمون میکنه . یه دفعه بچه خوابه میره بغلش می کنه . کسی هم بیاد دیدن بچه نمی زاره هیچکس بغلش کنه و کلا یه جورایی همش میخواد به بقیه بگه که این خواهر منه و احساس مالکیت شدید رو رونیا داره . سر درس و مشقش هم شدیدا حرصم میده که خوب قبلا هم می داد. اما قبلا من وقت داشتم که باهاش کلنجار برم و به زور بنشونمش سر مشقش که خوب الان دیگه ندارم. اینه که فعلا ولش کردم به امان خدا البته فقط بابت مشقش نوشتنش وگرنه درساش خوبه تقریبا همه رو بلده . 

یه موقع هایی شبا رونیا دلپیچه می گیره . از اینکه می پیچه به خودش معلومه . اما شکر خدا جیغ جیغو نیست و مثل مامانش صبوره دخترم. همین که بغلش کنیم و راهش ببریم یا بهش شیر بدم آروم میشه . نمی دونم اینطور موقع ها چی بهش بدم. معمولا یه کمی عرق نعنا و یه کمی اب جوشیده و یه قندکوچولو یا نبات را با هم درست می کنم بهش میدم. اما دکتر شربت دایمیتیکون داده که وقتی بهش میدیم قیافش و یه جوری می کنه و بعدم از دهنش می ریزه  بیرون . حالا موندم کدومش رو بدم به نظر خودم که اثر همون عرق نعنا و نبات و آب بیشتره و زودتر اروم میشه .  

نوزادداری با همه شیرینیش خیلی سخته همش منتظرم رونیا یه کمی بزرگت بشه جون بگیره تا  نگهداری ازش هم راحت تر باشه . ولی در کل یه جمله بگم که اونایی که دختر ندارید بشتابید که دختر داشتن خیلی شیرینه ! 

من برم دخترکم بیدار شد به زودی میام عکس از رونیا می زارم شاید هم به همین پست امشب اضافه کنم.   

شنبه 18 آبان 92

سلام . ممنون از کامنتای پر از مهرتون . ممنون بابت دعاهاتون . شکر خدا شیرم بهتر شده. نه که بگم عالی ولی خوب بهتر شده و دخترکم بیشتر شیر خودم و می خوره و یکی دو بارم در روز کمکی شیرخشک می خوره . ولی شدیدا درد دارم موقع شیر دادن و دلم می خواد داد بزنم از درد. البته کرم مخصوص شقاق سین..ه گرفتم و دارم استفاده می کنم داره بهتر میشه اما هنوزم یه داد می زنم موقع شیر دادن . دیگه چه کنیم دیگه مادری یعنی همین . زیر چشام گود افتاده و صورتم لاغر شده بسکه این هفته درد س.یینه کشیدم اما خوب دیگه کاریش نمیشه کرد. می دونم به زودی این درد هم خوب میشه .  

یک ساعت پیش رفتم پیش دکترم و بخیم و کشید. تقریبا دوازده کیلو وزنم کم شده که خوب خوشحال شدم. با این وضعی هم که من دارم پیش میرم اینقدر که از دست ایلیا حرص می خورم و سر شیر دادن به رونیا اذیت میشم فک کنم کلی دیگه وزن کم کنم. شکمم رو هم دکتر اجازه نداد حالاحالاها گن بپوشم. گفت از تو هنوز تا مدتها ضخمت تازس و نباید گن استفاده کنی . اما تاکید کرد که حتما از امروز شکم بند پاک سمن رو بگیرم و شکمم رو ببندم. قبلا هم گفته بود اما من می خواستم به جای شکم بند گن بگیرم که اجازه نداد و گفت حتما از شکم بند استفاده کن. مامان خوش صدا که دیروز من و دید گفت خیلی خوب در عرض این یک هفته لاغر کردی و جمع و جور شدی بقیه هم همین و میگن اما ورم شکمم دکتر گفت یه کمی دیر از بین میره که برای من امیدوارم زودتر بره چون یه کم ورم داره .  

از ایلیا بگم که شکر خدا همچنان به خواهرش حسودی نمی کنه و خیلی هم دوستش داره . منتها از دوست داشتن زیاد یه کارایی میکنه که من و باباش و نصفه جون می کنه و من کم مونده دیگه موهام و از دستش بکنم. مثلا از مدرسه میرسه رونیا تازه شیر خورده خوابیده . یه دفعه شیرجه میزنه رو رونیای خواب و حالا ماچ نکن کی ماچ کن اونم شالاپ شالاپ . یا یه دفعه می بینیم انگشتش رو کرده تو دهن رونیا و از اینکه خواهرش داره انگشتش رو می مکه خوشش میاد. یا اینکه یه دفعه بچه وسط خوابشه خوابش هم عمیق گیر میده من همین الان باید رونیا رو بغل کنم هیچ جوره هم کوتاه بیا نیست. اینطوریه که میگم حرصم میده و نصفه جونم میکنه بسکه از علاقه زیاد یه کارایی با خواهرش میکنه که خدا می دونه .  

سر مشق نوشتنش هم که دیوانم می کنه . بهتر از  پارساله اما همچنان جیغ و داد من و در میاره تا یه صفحه مشق بنویسه . دیروز بهش میگم مشقات و بنویس میگه نمی نویسم فردا رفتم مدرسه به خانوم معلمم میگم خواهرم مشقام و پاره کرد. وای من و خوش صدا ترکیدیم از خنده وقتی اینطوری گفت. بهش میگم معلمتون می دونه خواهر تو تازه به دنیا اومده نمی تونه مشقای تو رو پاره کنه برو بشین مشقات و بنویس . خلاصه بساطی داریم از دست این برادر مهربون .  

 رفته بودم دکتر امروز دلم برای دخترم تنگ شده بود شدید . رسیدم یه ربع بالاسر تختش بودم. از مطبم چند بار به مامانم زنگ زدم حالش رو پرسیدم. به نظرتون من دیگه می تونم از دخترم یه لحظه جدا شم. یعنی می تونم دوباره برگردم سرکار ؟ سعی می کنم اصلا به این مسئله فکر نکنم تا زمانش برسه ببینم چیکار باید بکنم.  

ناف دخترم هنوز نیفتاده . امروز ده روزش بود و تا الان باید میفتاد. حالا فردا باید ببرمش دکتر ببینم چرا نیفتاده هنوز . اینطوری خیلی اذیت میشم موقع عوض کردن و شستنش . حمام کردنش هم که دو بار تا حالا مامانم برده یه بارم خوش صدا برد شستش و من تندتند خشکش کردم و لباساش و  پوشوندم. تا نافش نیفتاده خودم جرات حموم بردنش رو ندارم.  

دیگه همین دیگه . خواستم یه خبری از خودم بدم. حتما تو پست بعدی یک عکس هم از رونیا می زارم. دخترم هزار ماشالله شیرین و خواستنیه و هر کی می بینه عاشقش میشه . یه عالمه هم از الان خواستگار داره تازه . اما ما دخترمون و به کس کسونش نمی دیم. به همه کسونش نمیدیم .  

راستی یه سوال بکنم و برم. این گن oppo که خیلی هاتون تعریفش و کرده بودید گن هستش یا شکم بند بعد از زایمانه ؟ میشه در موردش توضیح بدید و قیمتش رو هم بگید؟ ممنون میشم.  

دوشنبه 13 آبان !

 سلام !  

فرشته کوچولوی ناز من 9 آبان ساعت 4:45 دقیقه بعدازظهر با وزن 3:330 گرم و قد 49 سانت به دنیا اومد. قرار بود ظهر به دنیا بیاد که اونقدر اون روز بیمارستان زایمان اورژانسی داشت که هی اونایی که حالمون خوب بود افتادیم عقب و دیرتر بردنمون اتاق عمل . این دفعه بی هوشی کامل گرفتم و از این بابت بسیار بسیار خوشحالم چون خیلی خوب بود. انگار از یه خواب عمیق بلند میشه ‌آدم اصلا هم گیج نبودم و حس بدی نداشتم. وقتی بهوش اومدم تو ریکاوری بودم و می خواستن انتقالم بدن به اتاقم. وقتی اومدم اتاقم تا کمی حالم بهتر بشه و بتونم چشمام و کامل باز کنم و هوشیار بشم دخترم رو هم آوردن که قربونش برم ندیده عاشقش بودم دیدمش عاشق تر شدم. دختر چشم و ابرو مشکی و مو مشکی نمکی من که البته بی نهایت شبیه داداشش و باباشه. هر کی می بینتش میگه فتوکپی خوش صداش و البته به نظر خودم شدیدا شبیه نوزادی های ایلیاست با این تفاوت که دخترم ظریف تر و دخترونس چهرس . هنوز رنگ پوستش مشخص نیست که چه رنگیه چون وقتی آرومه سفیده و به محض اینکه میخواد گریه کنه سرخ میشه . دخترم دختر گلیه هزار ماشالله فقط تنها مشکلی که وجود داره و دیگه داره یواش یواش کارم به گریه می رسه اینه که شیرم خیلی کمه و از اونجایی که دکترگفته بچه رو گشنه نگه ندارید و با قاشق شیرخشک بدید ما به رونیا شیرخشک با سرنگ میدیم و بهش کلک می زنیم. این طوری که اون شروع به مکیدن میکنه و میدونم که شیری به دهنش ریخته نمیشه و مامانم یا باباش هم از کنار با سرنگ شیرخشک می ریزن تو دهنش . این باعث شده که خانوم تنبل بشه و وقتی می می خالی تو دهنشه و می بینه شیر کم میاد یانمیاد گریه می کنه و می می نمی خوره و دنبال شیرخشک می گرده . خیلی نگرانم دوست دارم بچم شیرخشکی بشه تو رو خدا دعا کنید شیرم زودتر زیاد بشه تا دیگه احتیاجی به شیر کمکی دخترم نداشته باشه .  اگه کسی هم راهی بلده برای حل این مشکل یا تجربه ای داره بگه شاید این مشکلم حل بشه .

  

اینم عکس دختر کوچولوی من 3 روزگی :

  

 

  

 

دخترم عین گنجشک همش زبونش بیرونه و میخواد شیر بخوره :

 

 

  

 

 اینجا هم داشتم عوضش می کردم خواب از سرش پریده بود وگرنه همش خوابه :

 

 

  

 

از داداشش بگم که حالا یه کم بهتر شده . اما یکی دو روز اول اجازه نمی داد هیشکی دست به خواهرش بزنه . اینجا تازه از بیمارستان اومده بودیم خونه مامانم و هنوز خونه خودمون نیومده بودیم و یه کم هم مهمون داشتیم. از ترس اینکه کسی به رونیا دست نزنه رفته بود نشسته بود یه کنار و رونیا رو هم گرفته بود بغل و اجازه نمی داد هیچکس به رونیا نزدیک بشه . دماغ قرمز و چشمای قرمزش رو ببینید. اونقدر گریه کرده بود که چرا دایش و بقیه رونیا رو هی بغل می کنن. آخرش خودش گرفت بغل نشست یه گوشه تاخیالش راحت شد.

 

 

 

 

از کامنت های همتون هم ممنونم. از همه دوستانی هم که لطف کردن تماس گرفتن ممنونم. یه معذرت خواهی هم به دوستانی که لطف کردن اس ام اس دادن و من نتونستم جواب اس ام اسشون رو بدم بدهکارم من تازه از دیروز گوشیم و گرفتم دستم. خوب دیگه درک کنید دیگه شدم مادر گرفتار .  

راستی یه سوال . من الان شکر خدا دیگه بخیه هام درد نداره و می خوام از امروز شکمم رو ببندم. کسی شکم بند خوب یا گن خوب یا راهکاری برای بستن شکم یا کلا تجربه ای در این زمینه نداره که زودتر و بهتر باعث جمع شدن شکم بشه؟ ممنون میشم اگه راهنماییم کنید.  

در آخر ازتون می خوام لطف کنید و برام دعا کنید تا مشکل شیرم زودتر حل بشه دوست دارم دخترم هم مثل داداشش شیر خودم رو بخوره نه شیر کمکی .  ممنونم ازتون ! 

 

 

سلام . ساعت ۳ نصفه شبه 9 آبانه . فردا ساعت 11 باید بیمارستان باشم تا رونیای عزیزم و به دنیا بیارم. بالاخره شکر خدا دخترمون 9 آبانی شد. از ذوق و شوق ایلیا هر چقدر بگم کمه . کل این هفته به هر کی رسیده گفته خواهر من پنج شنبه میخواد به دنیا بیاد. دیروز معلمش میگفت روزی یه بار میاد پیش من میگه خانوم من خواهرم پنج شنبه به دنیا میاد. قرار شده پسرم هفته دیگه با شیرینی بره مدرسه . از معلمش خواستم هفته دیگه هوای ایلیا رو از همه نظر داشته باشه . فک کنم ازذوق خواهرش بشینه کنارش و نه مشق بنویسه نه مدرسه بره . بقیه هم البته ذوق و شوقشون کمتر از ایلیا نیست. ریحانه که از هولش از امشب اومده خونه مامانم تا فردا با مامانش با من بیان بیمارستان . زن داداشام هم اصرار داشتن که فردا با من بیان بیمارستان که گفتم زشته اجاق کورم که روشن نشده که . شما ساعت ملاقات بیاین. عمه ها و عمو هم که همینطور . عمو بابک که روزی یه بار زنگ می زد که همون پنج شنبه میری بیمارستان اونقدر که عجله داره برای دیدن دختر برادرش . خلاصه که کلی همه منتظر رونیا خانوم هستن.  

 

دوست داشتم زودتر  پست بزارم اما نشد. تا سه شنبه 30 مهر اداره می رفتم و سرم هم به خاطر تحویل دهی کارها به شدت شلوغ بود. این هفته هم که تو خونه حسابی کار داشتم و کارای خونه و تمیزکاری و آماده کردن خونه برای به دنیا اومدن رونیای عزیزم. به پسرم هم حسابی خوش گذشته و خیلی خوشحاله مامانش خونس . صبح ها خودم آمادش می کنم و صبحانش رو میدم و خوش صدا می برش و ظهرها هم تا همین امروزشم هر روز خودم می رفتم دنبالش . دیشب موقع خواب میگه مامانی خیلی حال میده تو خونه ای همش دیگه از این به بعد مثل همه مامانا خونه باش دیگه هیچ وقت سرکار نرو. البته که خوش صدا هم مدام تاکید می کنه که تازه زندگی داره نظم می گیره دیگه نمی خواد بری سرکار . خلاصه که  پدر و پسر دیگه فک نکنم بزارن من برگردم سرکار. به زودی هم رونیا خانوم به جمعشون اضافه میشه و من شاید مجبور به تسلیم شم. فعلا که جوابم فقط سکوته .

 

خیلی دیر شده شدیدا خسته ام و خوابم میاد. شکر خدا صبح زود قرار نیست بریم بیمارستان و فردا می تونم یه کم بیشتر بخوابم.  

 

رونیا جونم دختر نازم امشب شب آخریه که تو یه جای تنگ تو دل من هستی . از چند ساعت دیگه از دلم میای بیرون و میای تو آغوشم. هنوزم باورم نمیشه که تا چند ساعت دیگه دختردار میشم. امیدوارم بتونم مامان خوبی برات باشم عزیزم.

 

دوستان گلم برامون دعا کنید و فردا انرِژی های مثبتتون رو برامون بفرستید. 

 

اینم یه عکس هول هولی از سرویس جدیدی که برای اتاق ایلیا و رونیا گرفتم. به اسم رونیا و به کام ایلیا . چون فقط نصف کمد فعلا برای رونیاست.  

 

 

 

 

اینم یه عکس از کفش ها و جورابهای رونیا خانوم. اون کفش های بافتنی اون جلو هم کار عمشه که خیلی خوشگلن

 

  

 

اینم کمد لباسش :

 

 

  

 

و اینم تختش که گذاشتیمش کنار تخت خودمون تو اتاق خودمون

 

 

 

 

 

 رونیا جونم همه چیز برای اومدنت آمادس عزیزم. امیدوارم سالم و سلامت به دنیا بیای دخترم . فردا شب این موقع تو بغلمی عزیز دلم !