یه جای دنج

لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم

یه جای دنج

لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم

یکشنبه 21 مهر 92

هفته پیش رفتم دانشگاه . چهارشنبه و پنج شنبه کلاس داشتم. با همه استادا صحبت کردم و اکی این که تا اخر ترم دیگه نرم کلاس رو ازشون گرفتم. شکر خدا این ترم استادامون یکی از یکی بهتر بودن. فقط سفارش کردن که خودم تو خونه بی خیال نباشم و جزوه از بچه ها بگیرم و درس بخونم که برای امتحان اذیت نشم. یکی ازاستادامون هم خانوم بود که خیلی هم ماه بود. قبل از اینکه من بخوام باهاش صبحت کنم در مورد شرکت نکردم در کلاسها خودش وسط درس یه دفعه چشمش افتاد به من ازم پرسید شما نی نی داری ؟ اومدم بگم پ ن پ غذا زیاد خوردم اینطوری شیکمم باد کرده . قبل از اینکه من جواب بدم بچه ها جواب دادن که نی نی داری چیه استاد ؟ نی نیشون سه هفته دیگه به دنیا میاد. اونم کلی ذوق کرد گفت آخی من گفتم شاید شیش هفت ماهتونه نمی خوره ماه آخر باشید. بعدم اصرار که نمی خواد تو کلاس بشینی سخته پاشو برو که براش توضیح دادم که چون دیگه نمی خوام تا آخر ترم بیام امروز و در خدمتتون هستم و باید بمونم تا همه استادا رو ببینم. خلاصه کلی هوام و داشت و بعدم مثل بقیه استادا کنار اسمم یه علامت زد و گفت برو با خیال راحت تا امتحانا. خلاصه خیالم از بابت دانشگاه هم راحت شد شکر خدا . همش نگران بودم که یکی دو تا از استادا قبول نکنن که این ترم وغیرحضوری بخونم که خوب همشون قبول کردن و تازه یکی از استادامون بهم گفت شما یه بچه داری و یه بچه هم داری به دنیا میاری و با این وضعیتت اومدی دانشگاه برای من ارزش داره و دو نمره بهم داد. البته بعد که این کار و کرد صدای بقیه بچه دارها هم دراومد مجبور شد کلا به هر کی بچه داره نمره بده . استاد خیلی ماهی بود یه دکتر سن بالا بود که کلا هم آدم عجیب غریب اما جالب و بامزه ای بود. واقعا حیفم میاد که کلاساش رو مجبورم از دست بدم اما خوب چاره ای نیست. 


پنج شنبه اگر چه روز خسته کننده ای بود اما روز خوبی بود و خیلی خوش گذشت. صبحش که با همکارای اداره قرار داشتیم که بریم حلیم فروشی نزدیک شرکت و حلیم بزنیم به بدن که رفتیم و بسیار هم حلیمه چسبید. بعدم تا یازده اداره بودم و بعدش رفتم دانشگاه . ناهار رو هم با دوستان تو دانشگاه دسته جمعی سفارش دادیم و خوردیم و من با اینکه صبحش حلیم خورده بودم اینقدر که گشنم بود شدیدا ناهار هم بهم چسبید. عصرش هم توی اون سرمای هوا هممون چپیدیم زیر یکی از آلاچیق های حیاط و یه قهوه داغ تو اون سرما خوردیم و از اونجایی که استاد کلاس بعدیمون خیلی دیر اومد کلی گپ زدیم و خندیدیم و عکس انداختیم. خیلی خوش گذشت طوری که خاطرش تا همیشه تو دلم می مونه و همش با خودم فکر می کردم حیف که فعلا تا مدتی این جمع رو نمی بینم و باهاشون نیستم. شبش خسته از اون همه ترافیک ساعت هشت رسیدم خونه و خیلی خسته بودم اما با این حال روز خیلی خوبی بود برام! حالا قراره بعد از به دنیا اومدم رونیا ایشالله یه روز همکلاسیام بیان خونمون رونیا رو ببینن! البته غیر از اونا دو سری از همکارام هم یکی همکارای سرویس و یکی هم همکارای واحدمون قراره بیان خونمون. باید از الان خودم و برای چند تا مهمونی با بچه کوچولو هم آماده کنم.


این روزا از هر طرف واسه رونیا کادو میرسه . هر کی هر چی می بینه خوشش میاد می خره میاره میگه واسه رونیا خریدم. از خاله و عمش گرفته تا زن داییش و زن عموش . یه روز دیدم جاری با یه کیسه پر اومد خونمون چند جفت جوراب و جوراب شلواری و تاپ و از این طور خرت و پرتا . البته در کنارش هم یه مایوی خوشگل بن تن برای پسرطلا گرفته بود. یه روز خواهرم اومد با یه سری جینگیل فینگیل و یه لباس سرهمی. یه روز یکی از خواهرشوهرا با یه دست لباس دخترونه خوشگل. جمعه شب هم خواهرشوهر وسطی که خیلی هم با سلیقس با سه جفت کفش بافتنی خیلی خوشگل و مامانی . یکیش برای نوزادیه که خوب فکر می کنم زمستون حسابی به درد دخترم بخوره . حالا وقتی کمدش رو چیدم خواستم عکس بزارم عکس این کفشای بافتنی خوشگل رو هم می زارم. مامانم هم که داره رختخواباش رو می دوزه .


خوش صدا هم تقریبا دیگه بی طاقت شده . هی میشینه از رونیا با پسرطلا حرف میزنه . که چطوری مواظبش باشه و چطوری باید با خواهرش رفتار کنه . وقتی تنهاییم به من میگه دوست دارم زودتر ببینم دختر داشتن چطوریه . پسرطلا که خیلی به من مزه داد و شیرینیش برای من خیلی زیاد بود بسکه با محبت بود و عین گربه تا همین الانشم میومد تو بغل من و خودش و برام لوس می کرد. حالا دخترداشتن یعنی چجوریه ؟


پسرطلا هم که دیگه نگو ! هر روز می پرسه که مامان چند تا دیگه بخوابیم رونیا به دنیا میاد؟ شدیدا بی تاب به دنیا اومدن خواهرشه . غیر از پسرطلا کسی که خیلی منتظر به دنیا اومدن رونیاست ریحانه دختر خواهرمه . شدیدا نی نی دوسته مخصوصا این که این نی نی قراره دخترخالش باشه . زنگ می زنه تلفنی حال رونیا رو از من میپرسه یا براش ش..ورت و گل سر و عطر کوچولو میخره میاره . یه بارم نشسته بود یه پارچه رو شبیه یه پیراهن بریده بود و با نخ سوزن دوخته بود می گفت برای رونیا دوخته که خوب منم یادگاری نگهش داشتم. خیلی جالبه  اولین باره می بینم که یه بچه هفت ساله تا این حد دوست داره خواهر یا برادر داشته باشه . البته بیشتر خواهر ! اگه بدونید چطوری التماس مامان و باباش میکنه که براش یه خواهر یا برادر بیارن .... حتی کارش چند بار به گریه کردن هم رسیده . گریه می کنه اشک می ریزه چطوری که باید برای من یه خواهر یا برادر بیارید. تو تمام نقاشی هاش خودش و کنار یه دختربچه میکشه که مثلا خواهرشه . این وسط خواهر من راضیه و همسرش مخالف بچه دوم. البته تلاش های ریحانه خانوم داره نتیجه میده و تازگیا همسر خواهرم هم داره برای آوردن بچه دوم راضی میشه . حالا بهش قول دادن که وقتی مثل پسرطلا کلاس دوم شد براش یه خواهر یا برادر بیارن ! تا ببینیم این وسط پسرطلا باز دخترخاله دار میشه یا این دفعه پسرخاله دار !


اداره رو احتمال خیلی زیاد تا آخر این هفته میام. اونم فقط امروز اومدم و سه شنبه میام و پنج شنبه !  می خواستم هفته دیگه رو هم دو روز بیام اما فک نکنم بتونم. یعنی اگه بتونم هم دیگه بابام نمی زاره بیام. بعدم مرخصی دارم که بخوام اون چهار روز هفته دیگه رو مرخصی استحقاقی بگیرم. یه روزش هم که پنج شنبس و تعطیله . مرخصی استعلاجیم میشه از یکشنبه پنجم آبان اگه خدا بخواد. تکلیف مرخصی زایمان هم که هنوز معلوم نشده . در هر صورت اگر هم نه ماه نشه من مرخصی بدون حقوق می گیرم و تا قبل از نه ماه بر نمی گردم. متاسفانه فائزه هم دیگه برنگشت سرکار . البته وقتی خوب فکر می کنم می بینم بهترین تصمیم رو گرفت. بچه مسئولیت زیاد داره . من الان که پسرطلا داره میره مدرسه این و بیشتر می فهمم. میشه مگه بالاسر بچه مدرسه ای نبود. باز پارسال یه کمی راحت تر بود. اما الان که سال به سال داره بزرگتر میشه و درساش سخت تر احتیاج به رسیدگی بیشتری داره . همین الانش که کلاس دومه اگه یه روز براش وقت نزارم و باهاش کار نکنم سریع معلمش بهم تذکر میده که امروز پسرطلا خوب نبود. این روزا که بیشتر خونه هستم و کمتر اداره میام خوش صدا هم بدعادت شده . تازه داره می فهمه زن تو خونه بودن یعنی چی . هر روز میگه خانوم خانوما تو رو خدا دیگه هیچ وقت نرو سرکار . با دو تا بچه نمیشه . بمون خونه به بچه هات برس پسرطلا بیشتر از قبل الان نیاز داره به اینکه خودت بالاسرش باشی به درساش رسیدگی کنی . فکر می کنی اگه بخوای برگردی سرکار با یه بچه کوچولو بعدازظهر که از اداره بیای وقتی برات می مونه که بخوای به درس و مشق پسرطلا رسیدگی کنی ؟ حرفاش من و به فکر فرو میبره ولی فعلا جوابی براش ندارم. باید بزارم زمان بگذره تا بتونم تصمیم بگیرم. 

بچه ها برام دعا کنید. این روزا هر چقدرم که میخوام به زایمان به سلامت بچه و به خیلی چیزای دیگه فکر نکنم نمیشه . هزار تا فکر میاد تو سرم مثل اینکه زایمانم راحت باشه درد نداشته باشم نکنه روش بی حسی رو مثل سر پسرطلا انتخاب کنم سردرد بگیرم ... اگه بیهوشی عمومی رو انتخاب کنم بعدش نکنه بهوش نیام ... خوب آخه تا حالا بیهوش نشدم من . موندم کدوم روش رو انتخاب کنم اما بیشتر نظرم رو بیهوشی عمومی هستش . ولی می ترسم بیمارستان قبول نکنه چون میگن تازگیا هیچ جا قبول نمی کنه و همه بی حسی موضعی می کنن . همش به این فکر می کنم که نکنه دخترم خدایی نکرده زردی داشته باشه قراره از امشب بزنم به لیموشیرین و شبی یک کیلو لیموشیرین بخورم. کلا هم خیلی سعی کردم تو کل بارداریم زیاد گرمی نخورم ولی بازم نگرانم چون بعضی ها میگن ربطی به گرمی و سردی نداره که البته ما آخرش درست و غلطش رو نفهمیدیم. کلا نگرانم. دعام کنید. راستی یه سوال ؟ تو شماها کسی بیمارستان پیامبران زایمان کرده ؟ باید تا شنبه هفته آینده که معرفی نامه رو از بیمه می گیرم بیمارستانم رو با توجه به چند بیمارستانی که دکترم اونجا قرارداد داره انتخاب کنم و من هنوز تصمیمی نگرفتم. بین بیمارستان پیامبران و اقبال موندم نمی دونم کدوم رو انتخاب کنم. اگه کسی تجربه زایمان تو این دو تا بیمارستان رو داره لطفا راهنماییم کنه ممون میشم!



یکشنبه 14 مهر

بلاخره شکر خدا خریدای رونیا خانوم دیروز کامل شد. دیروز پسرطلا رو گذاشتم پیش دخترعمش و با خواهر خوش صدا رفتیم و بقیه خریدای نی نی رو هم انجام دادیم. حوله و پتو و تشک تعویض و یه چند تا سرهمی کوچولو و شیشه شیر و صابون و شامپو و اینطور خرت و پرتها . دو تا هم کفش براش خریدم که هر دوتاش شدیدا خوردنیه و مامانم و زن داداشام که دیشب خونه مامان بودن وقتی دیدن دو ساعت فقط قربون صدقه کفشا رفتن. یه دونه تابستونی و یه دونه هم زمستونی البته برای دو سالگیش . یه عالمه هم جورابای بامزه خریدم که خیلی فینگیلن . خلاصه خریداش تموم شد و الان دیگه می تونه هر موقع دوست داشت به دنیا بیاد چون دیگه ما آماده ایم. البته می دونم دختر خوبیه و تا همون روز نه آبان می مونه اون تو و به موقش به دنیا میاد و یه کم دیگه این جای تنگ رو تحمل میکنه . گفتم جای تنگ واسه اینکه جدیدا مدل تکوناش فرق کرده یه جورایی انگار خسته شده از جای تنگ و کوچیکش دخترم. صبح تو سرویس خندم گرفت یه دفعه یه حرکت خیلی سریع به سمت راست شکمم بالای بالا کرد و چند تا تاق کوبید و بعد خودش و کشید به سمت پایین باز . خندم گرفته بود وسط خواب و بیداری تو سرویس . البته دیشبم نصفه شب شیطونیش گرفته بود با اینکه تا حالا همیشه شبا آروم بود و معلوم بود خوابه اما دیشب زیاد شیطونی می کرد که مطمئنم بخاطر اون بستنی ای بود که هوس کردم ساعت یک شب بخورم.
یه چیزی هم بگم بخندید یه چند هفتس که هرجا میرم بدون استثنا همه میگن آخی نازی بچت پسره ؟؟؟؟ میگم نه دختر میگن آخه فرم شیکمت شبیه پسراس .دیروزم که رفته بودم برای خرید چون اکثرا خانومای باردار تو مغازه ها بودن هی می پرسیدن خانوم بچت پسره ؟ و وقتی می گفتم دختره تعجب می کردن. خواهر خوش صدا خندش گرفته بود می گفت خانوم خانوما حالا این همه خرید میکنی مطمئنی دختره ؟ چرا هر کی بهت می رسه میگه بچت پسره ؟ کلا  هم  خودمون هم اون روز با مامان و میترا داشتیم همین و می گفتیم که شکمت شبیه شکم پسراس . گفتم اگه یه بار سونو رفته بودم دو بار رفته بودم میگفتم خوب احتمال اشتباه وجود داره . اما می دونین که من اولا سونو زیاد رفتم دوما جایی که رفتم خیلی دقیق بوده و مطمئنم که اشتباه نکرده . خوب حالا دختر من دوست داره بره این بالای بالا بچسبه به معده و قلب من چیکارش کنم خوب؟ حتما بالای شکمم راحت تره دیگه . آخه همه میگن شکمت خیلی بالاس کسایی که بچشون پسره اینقدر شکمشون بالاست. خلاصه هیچی کلی خندیدیم. بعد که برگشتیم خواهر خوش صدا برای خوش صدا تعریف کرد که هر کی من و دیده گفته بچت پسره ؟ خوش صدا هم گیر داده بود که فک کن .... بزنه لحظه آخر یه دفعه تو بیمارستان بچه پسر از آب در بیاد. چیکار میکنی ؟ گفتم خوب خیلی ناراحت میشم خیلی میخوره تو ذوقم چون منتظر رونیا خانومم اما خوب بچمه هر چی که باشه دوستش دارم . ایشالله که سالم باشه . خلاصه که این دختره حسابی ملت و گذاشته سرکار یواش یواش خودمون رو هم داره می زاره سرکار عزیز دلم.

هفته پیش خطر از برق گوشم گذشت. پسرطلا از آب سرد کن یخچال آب خورده بود و یه قطره آب ریخته بود جلو یخچال . منم با دمپایی ابری فک کن ... چنان جلو یخچال پخش زمین شدم که خدا می دونه . یعنی با عرض معذرت از وسط قشنگ باز شدم. تا چند دقیقه که همینطوری شوک زده مونده بودم. انگار انتظار داشتم بچه اون وسط بیفته بیرون دور از جون . بعد که تونستم خودم و جمع و جور کنم اونقدر ترسیده بودم که اتفاقی افتاده باشه که یکسره تو دبلیوسی بودم. ولی شکر خدا به خیر گذشت. حالا از اون روز تا حالا پسرطلا دیگه حواسش هست. سعی میکنه اصلا جایی یه قطره آبم نریزه اگر بریزه سریع دستمال بر می داره خشک می کنه . بچم اون لحظه که من خوردم زمین دستش سیب زمینی سرخ کرده بود همچین هول شد سیب زمینی ها از دستش یه متر رفت هوا ریخت زمین .

هنوز کمد و میز و کتابخونه ای رو که برای اتاق پسرطلا سفارش دادم نیاوردن. امروز باید زنگ بزنم سفارش کنم که زودتر تحویلش بدن. لباسا و وسایط دخترم کنار تخت ما تو اتاق خوابمونه و همه تو نایلونه . اصلا از این حالت خوشم نمیاد. باید زودتر کمدش رو آماده کنم. کمد پسرطلا رو هم از اونجایی که می دونم به زودی قراره یه جایگزین براش بیاد ولش کردم به امان خدا شده شبیه کمد آقای ووپی. درش و بازمی کنی همه چی میریزه بیرون .

نمی دونم چم شده شاید اعصابم ضعیف شده یا حوصلم کم . اما یه جورایی یه کم وسواسی شدم. نسبت به ریخت و پاشای پسرطلا و کلا یه دونه که آشغال زمین باشه انگار آشغاله رو اعصاب منه . دم به دقه دستشویی می شورم با این وضعیتم و هی جاروبرقی می کشم خونه رو . آشپزخونه رو هم هی تمیز می کنم. اینطوری نبودم نمی دونم چرا اینطوری شدم من اصلا از آدمای وسواسی خوشم نمیاد البته هنوز اونقدر شدید نیست که بخوام بگم به خودم وسواسی ولی باید درست کنم خودم رو زودتر. چون اینطوری باعث آزار خوش صدا و پسرطلا هم شدم. هی راه میرم غر می زنم که نریزید جمع کنید اونا هم میگن ای بابا تو چرا اینقدر غر می زنی تازگیا .

دیروز می رفتیم خونه خواهر خوش صدا تو راه خیلی ترافیک بود به خوش صدا میگم خدا رو شکر من یه چند روز دیگه بیشتر این ترافیک هر روز و نمی بینم برگشته میگه والا نظر من اینه که دیگه کلا نبینی . واسه چی میخوای با دو تا بچه بری سرکار ولش کن بابا حقوقت هم کمه ارزش نداره دو تا بچه رو اینقدر اذیت کنی . نظرش این بود که بیمم رو پرداخت کنم و دیگه نیام. نمی دونم به حرفش خیلی فکر کردم بارها این حرف و زده . البته اصراری نداره و تصمیم گیری رو گذاشته به عهده خودم. ولی نمی تونم فعلا برای این مورد هیچ تصمیمی بگیرم. همه چیز بر می گرده به این که بعد از اتمام مرخصی زایمانم وقتی برمی گردم اداره اوضاع اداره چطوری باشه ؟ حقوقا بهتر شده باشه وضعیت ماها که قراردادی هستیم عوض شده باشه شاید استخدامم کردن چون تا اون موقع من درسم تموم شده و وقتی بر می گردم مدرکم رو هم به اداره ارائه میدم به امید خدا . یه سری شرایط برای خودم تعیین کردم که وقتی بر می گردم اگه اونا درست بشه خوب بر می گردم ولی اگه نه شاید فقط یک ماه بمونم تا حقوق مرخصی زایمانم رو از بیمه بگیرم و بعدش دیگه خودم بیمم رو بدم و دیگه نیام. باید ببینم چی میشه . البته فکر نکنید اگر نیام تصمیم دارم خونه نشین بشم ها . نه ! یه فکرای بهتری تو سرم هست که حالا بعدن میگم .
در مورد مرخصی نه ماه زایمان هم من چند روز یه بار زنگ می زنم تامین اجتماعی . توی تصویب شدنش که هیچ بحثی نیست آخه بعضی ها میگن این تصمیم رد شده . تامین اجتماعی گفت این قضیه تصویب شده و به محض اینکه بودجش رو دولت در اختیارمون قرار بده اجرا میشه. ازشون پرسیدم که فک می کنید چند ماه طول بکشه که اجرایی بشه به من که جواب دادن نهایتش یکی دو ماه دیگه . بازم خدا می دونه امیدوارم که زودتر اجرایی بشه این نه ماه مرخصی .

از این هفته کلاسام شروع میشه . چهارشنبه ها و پنج شنبه ها . این هفته چهارشنبه و پنج شنبه رو مرخصی می گیرم و میرم دانشگاه و با استادا صحبت میکنم. من که قرار نیست این ترم دانشگاه برم اما باید یکی دو جلسه اولش رو برم تا با استادا صحبت کنم و موافقتشون رو برای شرکت نکردن تو کلاسها بگیرم. البته از اونجایی که با آموزش صحبت کردم و موافقتشون رو گرفتم مطمئنم استادا هم حرفی نمی زنن و قبول می کنن. از شانس من هم این ترم بیست واحد بهمون دادن که منم البته همه رو برداشتم و همشون هم درسای تخصصی و بسیار سخت . فک کنید من از اول بهمن که امتحانا شروع میشه با یه بچه کلاس دومی و یه نوزاد تقریبا سه ماهه چطوری میخوام بشینم این همه درس سخت رو بخونم و برم امتحان بدم وای فکر کردن بهش هم وحشتناکه..  احتمالا باید یکی بزنم تو سر کتابای خودم یکی تو سر کتابای پسرطلا و یکی هم ........... نه البته قول میدم نی نی رو اذیت نکنم. ایشالله که دختر خوب و آرومیه و مامانش رو اذیت نمی کنه . اصلا نمی خوام انرژی منفی بدم اصلا بهش هم فکر نمی کنم. زمانش که رسید یه برنامه درست و حسابی واسه خودم می ریزم. پس بی خیال . یه جوری میشه دیگه !

دیروز بابام گیر داده بود بهم که الا و بلا دیگه این روزای آخر لازم نکرده بری سرکار واسه چی میری . گفتم بابا جان مشکلی نیست زیاد سخت نیست با سرویس سر کوچه میرم راننده سرویس بعدازظهرا هم با اینکه مسیر این نیست و قبلا چند تا خیابون اون ورتر از خونه پیاده می شدم لطف می کنه و مسیرش رو عوض می کنه سرکوچه من و پیاده می کنه . تو اداره هم یکی دو بار در روز میرم نمازخونه استراحت می کنم. بازم حرف خودش رو می زد می گفت این همه تو ماشینی صبح و بعدازظهر خطرناکه . راه خطرناکه . چرا میری نرو . آخر نشستم براش حساب کتاب کردم که من هشت روز مرخصی طلبکارم که این و می تونم تا آخر مهر استفاده کنم که نیاز هم دارم که استفاده کنم چون هر روز نمی تونم بیام شرکت. با احتساب این هشت روز مرخصی و جمعه شنبه ها و تعطیلی چهارشنبه هفته دیگه حساب کردم کلا من نهایتش پنج روز تا آخر مهر باید بیام شرکت که خوب یه کم راضی شد انگار .

از اینکه یه مدت دیگه اداره نمیام هم یه حس خوب دارم که دیگه تا چند ماه از  اومدن و رفتن راحت میشم و عین آدم می شینم به خونه و زندگیم و بچه هام می رسم هم یه حس بد دارم که دلم برای همکارام تنگ میشه . برای ناهار خوردنامون برای حلیم خوردن پنج شنبه صبحامون که با بچه های سرویس می رفتیم برای بگو بخندامون تو سرویس موقع برگشت که کل سرویس و می زاشتیم رو سرمون اینقدر می خندیدیم . برای بحث هر روز تو سرویس که امشب شام چی بپزیم و دستورای آشپزی ای که به هم می دادیم ... برای همه چی ..... خلاصه که هم خوشحالم هم ناراحت . اما چرا دروغ بیشتر خوشحالم . مخصوصا اینکه می بینم پسرطلا چقدر خوشحاله که قراره به زودی مامانش همیشه خونه باشه و بیشتر روزا خودش پسرش و ببره مدرسه و بره دنبالش . بهش قول دادم خواهرش و بزارم پیش باباش یا پیش مامانم و بیشتر روزا خودم برم دنبالش . صبح ها هم تصمیم دارم بخاطر پیاده رویش هم که شده خودم ببرمش مدرسه چون برای بعد از زایمان برام لازمه . فعلا تو برنامه هام هست که حتما باشگاه سر کوچه هم بعد از زایمان ثبت نام کنم و پسرطلا رو که می زارم مدرسه برگشتنی برم باشگاه . البته همش در حد برنامس نمی دونم بعدن شرایط طوری باشه که بخوام این کار و بکنم یا نه . باید ببینیم دختری چطور دختریه؟ اونقدر دختر خوب و آرومی هست که باباش یا مامانم بتونه دو ساعت نگهش داره که من به باشگاهم برسم یا نه ؟ که امیدوارم باشه .

پسرطلا هر روز میپرسه که مامان چند تا دیگه بخوابیم خواهرم به دنیا میاد؟ دیروز بهش میگم بیست و پنج تا که بخوابیم. میگه یعنی چند تا پنج شنبه جمعه باید بگذره ؟ بهش میگم سه تا . میگه وای چقدر زیاد من فک کردم چند روز دیگه به دنیا میاد.
اون روزم من و عصبانی کرد هی اسباب بازیهاش رو می ریخت دوستم بهش میگه اینقدر مامانت و حرص نده خواهرت زود به دنیا میادا میگه خوب خاله بهتر . پس مامانم و اذیت می کنم که زودتر خواهرم به دنیا بیاد. بعد یه ساعت دوستم براش توضیح داده که نه اگه خدایی نکرده زودتر به دنیا بیاد اون وقت می زارنش تو آکواریوم مثل ماهی بهش برق وصل میکنن باید بمونه تو شکم مامانت که خوب بزرگ بشه و همه اعضای بدنش تکمیل بشه . حالا از اون روز دیگه پسرطلا حواسش هست کمتر من و حرص میده .
روزای اول که می رفت مدرسه هر روز میومد خونه می گفت من معلم پارسالم و می خوام. دلم براش تنگ شده . خیلی بی تابی می کرد. یاد خودم میفتادم منم مدرسه که می رفتم هر سال که می رفتم مدرسه یه مدت یاد معلم پارسالم بودم همش . یه شب براش تعریف کردم که مامان باید به معلم جدیدت عادت کنی . منم بچه بودم مثل تو بودم هر سال یاد معلم سال قبلم می کردم دلم براش تنگ می شد اما خوب زود به معلم جدیدم هم عادت می کردم. بعد برگشته وروجک خان به من میگه : خوب پس من ژنتیکم به تو برده !!!! در حالیکه با چشای گرد شده داشتم نگاش می کردم که این حرف و از کجا آورد بهش گفتم مگه تو می دونی اصلا ژنتیک یعنی چی ؟ الهی فداش بشم برگشته میگه : آره می دونم . یعنی اینکه من اون موقع که تو دل تو بودم همه فکرا و کارای تو رفته تو مغز من واسه همین فکرا و کارامون شبیه همه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!  یه همچین بچه هایی هستن بچه های این دورزه مونه . ما هشت سالمون بود اصلا نمی دونستیم از شیکم  مامانمون اومدیم بیرون فکر می کردیم خدا یه دفعه یه روز اومده در زده ما رو داده به مامان بابامون رفته اون وقت بچه های هشت ساله این دوره زمونه معنی ژنتیک رو هم کامل واست توضیح میدن !!!!!!!!!!!!!!!!! کم مونده بود بخورمش نصفه شی تا صبح هر بار بیدار می شدم یاد حرفش میفتادم یه سری می چلوندمش تو خواب !
.
.
.
خوب دیگه این دفعه خیلی دیگه پرحرفی کردم. این به تلافی روزایی که شاید کمتر بنویسم. البته قول میدم حتما براتون از خونه بنویسم و عکس رونیا رو هم براتون بزارم. اما نمی دونم دخترکم بزاره من سر قولم بمونم یا نه که امیدوارم بزاره و مامانش رو پیش دوستاش بدقول نکنه !

چهارشنبه 3 مهر 92

عجب بساطی شده ها ... من قبلا فقط برای پرشین بلاگی ها نمی تونستم کامنت بزارم الان دیگه برای بلاگفایی ها هم اصلا نمی تونم کامنت بزارم. چرا اینطوری شده نمی دونم. البته از سیستم جای دیگه امتحان نکردم اما از اداره که وصل میشم این مشکل هست. اینترنت خونه به زودی راه میفته ایشالله داریم تحقیق می کنیم ببینیم از کجا بگیریم بهتره . دیگه از اول آبان که خونه نشین میشم از خونه وصل میشم و اگه فرصت باشه کامنت هم می تونم بزارم. نگران نباشید رونیا خانوم هم که به دنیا اومد هم خبر میدم تو  وبلاگم و هم عکسش رو می زارم. ما قبلا از آسیاتک سرویس گرفته بودیم برای خونه . اما بعد که جابجا شدیم و اومدیم این خونه چون از آسیاتک راضی نبودیم دیگه از اونجا نگرفتیم و تعریف پارس آنلاین رو خیلی شنیدیم و درخواست سرویس کردیم که گفتن فعلا پورت خالی ندارن. حالا هم منتظریم پورتشون خالی بشه اما اگه نشه تا چند روز دیگه از یه جای دیگه می گیریم. شاید از مبین نت گرفتیم. تو شما دوستان هم اگه کسی از جایی سرویس می گیره که راضیه و قیمتش هم مناسب هست لطفا به من بگید. ممنون میشم.


دوشنبه رو که اول مهر بود و مرخصی گرفته بودم تا پسرطلا رو خودم ببرم مدرسه. بچم یه ذوقی داشت که نگو. هرچند که این ذوق معمولا تا اواسط سال بیشتر دووم نمیاره و بعد بچه ها هی منتظر تابستونن. با هم رفتیم مدرسه و شکر خدا طبق صحبتی که از قبل با مسئول مدرسه کرده بودم ایلیا افتاد همون کلاسی که خودم می خواستم. از معلمش خیلی تعریف شنیده بودم و اینکه خیلی خوش اخلاقه و تدریسش خیلی خوبه خیلی هم مشق به بچه ها نمیده. این مسئله یه کم برام مهم بود چون با شناختی که از پسرطلا سر مشق نوشتن دارم می دونستم که اگه معلمش معلمی باشه که مشق زیاد بگه من با یه نوزاد امسال واقعا از پس پسرطلا بر نمیام و کلی باید اون وقت حرص و جوش بخورم که مشقاش و تموم کنه . اینه که پیشگیری کردم و حالا پسرم یه معلم خیلی خوش اخلاق داره که شکر خدا مشق هم خیلی نمیده . فعلا که این دو سه روز پسرطلا خودش وقتی رسیده خونه مشقش رو چون کم بوده نوشته تا خیالش راحت شه . امیدوارم تا آخر سال همینطوری ادامه پیدا کنه . یه مسئله دیگه هم که خوش اخلاقی معلم ایلیا امسال خیلی برام مهم بود این بود که با توجه به اینکه یه بچه داره به خونواده ما اضافه میشه مطمئنا توجه هایی که به اون بچه میشه حتی اگه خیلی هم رعایت کنیم و از دیگران هم بخوایم که رعایت کنن ولی بازم پسرطلا تو سنیه که ممکنه حسادت کنه و کمی از نظر روحی تغییر کنه . این وسط سخت گیری معلم می تونست کار و بدتر کنه که شکر خدا جلوش و گرفتیم. چون معلم پسرطلا رو ازقبل تو استخر باهاش آشنا شدم و شرایطم رو بهش گفتم و می دونم هوای پسرطلا رو امسال خواهد داشت. اینه که شکر خدا از این بابت تا یه حدی خیالم راحت شد. مخصوصا این که دوست پارسال ایلیا که خیلی هم با هم صمیمی بودن و ایلیا خیلی دوستش داشت رو هم از مسئول مدرسه خواهش کردم بندازه تو کلاس پسرطلا و از این بابت پسرطلا و دوستش بی نهایت خوشحال بودن. مامانش هم کلی ازم تشکر کرد می گفت کل تابستون پسرم میگفته خدا کنه سال بعد رو هم با پسرطلا تو یه کلاس بیفتیم. 

خلاصه که پسرک قشنگم عشق شیرینم که عاشقشم کلاس دومی شد. به همین زودی ! اصلا باورم نمیشه . انگار دیروز بود که به دنیا اومده بود و من با خودم فکر می کردم کو تا حالا بره مدرسه !


بعد که پسرطلا رو گذاشتم مدرسه و برگشتم داشتم براش لازانیا درست می کردم که موقع درست کردن روغن یه دفعه  چنان پاشید رو دست راستم که الان دستم دیدن داره . البته بازم خدا رو شکر رو شکمم یا صورتم نپاشید اما روی دست راستم خیلی بد پاشید و الان دستم اینقده زشت شده که خدا می دونه . البته خیلی کمه و چند جای کوچولو پاشیده اما از اونجایی که روغن خیلی داغ بود یکی دو جاش تاول شد. حالا هر شب کرم رژو درم می زنم خدا کنه جاش نمونه یه وخ. 


بالاخره طلسم چند ماهه که امروز میرم فردا میرم شکست و پریروز با مامانم رفتیم کمد و میزکامپیوتر و کتابخونه برای اتاق پسرطلا و خواهرش سفارش دادم. یه کمد خیلی بزرگ که البته داخلش تقسیم بندی شده و دو تا کمد جداست و قفسه داره و پایینشم دو تا کشوی بزرگ . رنگشم چون می خواستم با تخت پسرطلا ست باشه اولش می خواستم قرمز و طوسی سفارش بدم اما بعد پشیمون شدم و برای اینکه رنگ اتاقشون شادتر باشه قرمز و سفید سفارش دادم. قرار شد فروشنده لطف کنه نوارهای طوسی رنگ تخت پسرطلا رو هم عوض کنه و سفید کار کنه که با هم ست بشن. فروشنده می گفت سرش خیلی شلوغه و حالا نمی تونه سفارشمون رو تحویل بده . ازم پرسید چقدر وقت دارم و سفارشم رو برای کی لازم دارم؟ منم یه دروغ مصلحتی گفتم مجبور شدم خوب و گفتم 25 مهر نی نیمون به دنیا میاد و تا 20 مهر من سفارشام رو لازم دارم. اول بهم گفته بود آخر مهر می تونه سفارشام رو تحویلم بده اما بعد که اینطوری گفتم قول داد که تا 20 مهر آمادشون کنه . خدا کنه فقط بدقولی نکنه . البته من حقمه ها . یکی نیست به من بگه تو که می خواستی این کار و انجام بدی خوب زودتر انجام می دادی دیگه . حتما باید می زاشتی واسه دقیقه نوددددددددد؟


پریشب دیدم نی نی ورج و وورجه هاش کم شده بستنی خوردم دراز کشیدم به پهلوی چپ دیدم نه تکون نخورد. یه کمی نگران شدم. گفتم یه بستنی دیگه بخورم اگه تکون نخورد برم بیمارستان نزدیک خونه صدای قلبش و چک کنن . قبلا که گفتم من توهم بندناف دارم همش فک می کنم الان بندناف دور گردن نی نی پیچیده . خدا شفام بده ! خلاصه بستنی دوم و خوردم و یه کم هم همزمان قربون صدقه رونیا خانوم رفتیم که یه کم خودش و به در و دیوار بکوبه اون تو که خوب شکر خدا بستنی دوم نتیجه داد و دختری شروع کرد از همه طرف لگد زدن به شیکم بنده و خیال ما رو راحت کرد. 


وای این ماه آخر کلا داره یه کم دیر میگذره . خوب شد دیوونگی نکردم از اول مهر مرخصی بگیرم بمونم خونه وگرنه فک کنم این یه ماه برام یه سال می گذشت. با اینکه سرم گرمه بازم داره برام دیر میگذره کمی . صبح داشتم با خودم فکر می کردم که فقط 35 روز مونده و من اینقدر کم تحمل شدم. من چطوری اون وقت این هشت ماه رو تحمل کردم ؟ ؟ ؟ که انتظار این 35 روز اینقدر برام سخت شده ؟؟؟؟؟؟؟


راستی دوستای گلم ممنون از راهنمایی و پیشنهاداتون در مورد پوشک و شیرخشک . کلی اطلاعاتم در این زمینه زیاد شد.


-------------------------------------


خانوم خانوما نوشت : مامان پرنیان جان من چون شما پرشین بلاگی هستی نمی تونم براتون کامنت بزارم. لطفا ایمیلتون رو بهم بدید که من جواب کامنت خصوصیتون رو براتون ایمیل کنم.


31 شهریور 92

سلام دوستای گلم . خوبید خوشید ؟ هفته پیش دسترسیم به اینترنت کم بود و یه چند روزی اینترنت نداشتم اینه که نشد بیام بنویسم.

امروز وارد هفته 34 شدم. راستش تا همین یک هفته پیش هم خیلی سریع داشت می گذشت اما الان که دیگه میخوام برم تو ماه آخر یه کمی کند می گذره و انگار روزا دارن کش میان. فردا هم که مدرسه ها شروع میشه امیدوارم این یه ماه هم سرم با پسرطلا گرم بشه و کند نگذره برام . دخترم هم حالش خوبه بهتون سلام می رسونه . تکوناش هم بیشتر شده هم اینکه ضربه هاش قوی شده . کلا زیاد من و میزنه دختر قلدور . فک می کنم باسنش باشه یه دفعه قلمبه میشه میزنه بیرون یه چند دقیقه هم تو همون حالت می مونه . همچنان جهت قرارگیریش به سمت بالای شکممه طوری که به قلبم فشار میاره . گه گداری مثل دیروز نفس تنگی شدید گرفته بودم اصلا نفسم بالا نمیومد. ولی فشارش به معدم یه جورایی انگار کمتر شده شکر خدا . داداشش دیگه خیلی بی تاب و بی قرارشه . میاد یه ساعت باهاش حرف می زنه نازش می کنه قربون صدقش میره . نمی دونم اینقدر که بهش علاقه داره آیا بعدن بهش حسادت می کنه یا نه خدا کنه خیلی حسادت نکنه . دیشب من و خوش صدا از دستش مرده بودیم از خنده نمی دونم حرف چی شد یه دفعه پسرطلا برگشته میگه من می خوام بعدن بزرگ شدم خواهرم و بگیرم. بچم ندیده خواهرش و پسندیده . بعد خوش صدا کلی براش توضیح داد که آدم نمی تونه که با خواهرش عروسی کنه ببین من یه عالمه خواهر دارم اما با اونا عروسی نکردم اومدم با مامانت عروسی کردم. ولی پسرطلا حرف خودش رو می زد و اصرار داشت که نه تصمیمش رو گرفته و میخواد خواهرش و بگیره که همیشه هم پیش من و باباش بمونن و هیچ کدوم مجبور نشن از پیش ما برن . عزیزم م م م کم مونده بود قورتش بدم وقتی استدلالش و از اینکه میخواد خواهرش و بگیره شنیدم.

جمعه خونه مادرشوهر بودیم و من از قبل قرار گذاشته بودم که برای همه پیتزا درست کنم. وسایلش رو هم با خودم برده بودم و یه پیتزا پزون درست و حسابی اونجا راه انداختیم. پیتزاها عالی شده بود و همه پسندیدن و نظرشون این بود که از پیتزاهای بیرون هم بهتر شده . البته این یه مسابقس . دفعه بعد نوبت شوهر میتراس تا پیتزا درست کنه و قراره اون موقع برنده مشخص بشه . چون ما دو تا خیلی ادعای پیتزا پزیمون میشد بقیه تصمیم گرفتن بین ما مسابقه برگزار کنن . پسرطلا که از لحظه ای که بساط پیتزاپزی رو پهن کردیم هی می رفت به شوهر میترا می گفت مامان من پیتزا خوشمزه تر درست می کنه مامان من برنده میشه یه وخ از مامان من تقلب نکنی ها . تا آخر شبم که اونجا بودیم می گفت مامان من برنده میشه مامان من باید برنده بشه اصلا . خلاصه بساطی داشتیم با پسرطلا گفتم مادر الان فک می کنن من یادت دادم یه دقه ساکت باش دیگه اینقدر مامان من مامان من نکن پسر . کلا یه اخلاقی داره زیاد تعصب غذاهایی که من براش درست می کنم و می کشه . رودربایسی هم با کسی نداره . اونقدر خونه همسایه هامون که مامان دوستاشن هر بار رفته پیتزایی لازانیایی چیزی بهش دادن بخوره گفته برای مامان من خوشمزه تره اون روز همسایمون میگه مگه تو چطوری درست می کنی ؟ گفتم به خدا همین کاری که شماها می کنید منم می کنم منتها این بچه من کلا اخلاقش اینطوریه که از دستپخت مامانش زیاد الکی تعریف میکنه شما زیاد جدی نگیرید.

جمعه پسرطلا هی به عمش و مادربزرگش می گفت باید بیاید خونه ما وسایل مدرسه و کیفم و ببینید. اونا هم هی می گفتن باشه آخر هفته میایم. بعد دیروز من ظهر خواب بودم دیدم پسرطلا با ذوق و شوق اومده بالاسرم من و صدا میکنه میگه مامان پاشو عمه و عزیز اومدن . شکر خدا هم خونه مرتب بود هم خودم چون صبحش جایی رفتم و برگشتم مرتب بودم سریع پا شدم یه چیزی تنم کردم چون طبق معمول هیچی تنم نبود و رفتم دیدم بعله . مهمون سرزده دارم اونم از نوع مادرشوهر و خواهرشوهر و دختر خواهرشوهر . خوش صدا هم خونه بود البته . گفتن چون دیروز پسرطلا خیلی اصرار کرده اومدن تا وسایل مدرسه پسرطلا رو ببینن و براش هم کادو آورده بودن. کادوشون هم نقدی بود که پسرطلا گذاشت تو کیفش و دیروزم از کلاس زبان که برگشته بود من رفته بودم چیزی بخرم برگردم سپرده بودم که تو حیاط با بچه ها بازی کنه تا من برگردم. برگشتم دیدم نصف کادوش رو خرج کرده اونم چطوری ؟ برای بچه های همسایه ها سی دی بازی و کارتن و خوراکی و تفنگ آبپاش از پاساژ سر کوچه خریده . تازه یه رینگ کشتی کج هم می خواسته بخره که آقای فروشنده بهش نداده گفته این خیلی گرونه باید بری با مامانت بیای ... اینم کل پولای تو پاکتش رو دراورده ریخته روز میز گفته عمو من پولش و دارم گفته می دونم ولی باید با مامانت بیای . وای وقتی برام تعریف کرد داشتم می مردم از خنده البته خودم و کنترل کردم و جلوش نخندیدم و باهاش دعوا کردم که بدون اجازه رفته و پولاش رو خرج کرده . شبم تو خونه هی می پرسید مامان من الان پولام بیشتره یا تو ؟ یا می پرسید من پولام بیشتره یا بابا ؟ کلا بچم شدیدا احساس پولداری کرده بود دیشب . آخه این اولین باری بود که ما اجازه میدیم کادوی نقدیش رو دست خودش نگه داره همیشه خودمون براش نگه می داشتیم اینه که بچه احساس پولداری کرده بود. تازه با پنجاه هزار تومان می خواست ایکس باکس هم بخره قربونش برم .

خلاصه که ما ماجراها داریم با این پسر کلاس دومیمون . اینقدرم ذوق داره که از فردا میره مدرسه امیدوارم امسال برای مشق نوشتن زیاد اذیتمون نکنه که از الان فکر می کنم واقعا توانش رو ندارم با یه نوزاد کوچولو بخوام با پسرطلا هم سر و کله بزنم.

چند روز پیش وقت دکتر داشتم دکتر می گفت که از اول آبان هر زمانی که بخوام می تونم نی نی رو به دنیا بیارم چون آخرین تاریخی که سونوگرافی برای تاریخ تقریبی زایمان طبیعی داده 14 آبانه . اما من همچنان اصرار دارم که به امید خدا 9 آبان دخترم و به دنیا بیارم. البته به شرطی که رونیا خانوم دختر خوبی باشه و تا 9 آبان سفت و سخت بمونه سرجاش و یه وخ هوس نکنه زودتر به دنیا بیاد.

از خوش صدا بگم که ماه های اول زیاد حرفی نمی زد. اما تازگیا خیلی دخترم دخترم میکنه . خیلی منتظره انگار . دیروز که نفس تنگی گرفته بودم برگشته میگه پاشو بریم دکتر بهش بگو کار و تموم کنه زودتر بچه رو به دنیا بیاره . هم تو نفست دیگه نگیره هم دخترمون رو زودتر ببینیم. بهش گفتم جدی ی ی ی ی؟ دیگه دستوری نداری شما؟؟؟؟؟


هنوزم چند تا وسیله مونده که باید خریداری بشه و یه روز با خوش صدا باید بریم بخریم اما چون سر خوش صدا این روزا خیلی شلوغه و هر شب برنامه داره فرصت نمیشه. ببینم اینطوریه شاید یه روز با خواهرشوهر برم بخرم یا شایدم با مامانم. هرچند که دوست دارم با خوش صدا برم چون دوست دارم با سلیقه خودش برای رونیا خرید کنیم. با یکی دو نفر از کسایی که تازه زایمان کردن باید صحبت کنم و یه سری اطلاعات بگیرم چون درسته من بچه دوممه ولی اطلاعات من برای هشت سال پیشه و دیگه کمی سوخته . احتیاج به یه سری اطلاعات جدید دارم. بیشتر هم در مورد شیرخشک و پوشک بچه که چه مارکی بگیرم بهتره . شیرخشک رو که تصمیم دارم از روز اول مثل پسرطلا عادتش بدم که هم شیر خودم رو بخوره و هم گه گداری شیرخشک و لازمه که از همین اول بگیرم. ضن اینکه پسرطلا شب اول که شیر نداشتم تو بیمارستان شیرخشک خورد و شاید این بار هم لازم بشه . از یه لحاظم بچه اگه عادت کنه هر دوش رو بخوره بهتره چون اونطوری اگه یه وخ خودم هم کاری داشته باشم یا پیش بچه نباشم بزارمش پیش مامانم بچه گرسنه نمی مونه . پسرطلا از این لحاظ خیلی  خوب بود با اینکه خیلی به شیر من وابسته بود و سه سال هم شیر خورد اما در کنارش از اون اول شیرخشک هم می خورد. مخصوصا برای من که شاغل بودم و چهارماهش بود برگشتم سرکار خیلی اینطوری عالی بود. حالا خدا کنه رونیا هم از این لحاظ مثل داداشش  باشه و دوتاش رو بخوره . الان دوستان مارک نان و ببکا رو پیشنهاد دادن برای نوزاد که گفتن ببکا خیلی بهتره . در مورد پوشک هم هنوز نمی دونم چه مارکی بگیرم بسکه تو بازار انواع و اقسام مارکا اومده و تنوع زیاد شده . البته منظورم مارکیه که برای نوزاد تازه به دنیا اومده از نظر سایز مناسب تر باشه . لطفا اگه کسی اطلاعاتی در این زمینه داره به منم بگه .

هر وقت به امید خدا کمد دخترطلا رو چیدم چشم حتما یه عکسم از لباساش و وسایلش براتون می زارم.

آهان راستی این دفعه که رفتم پیش دکترم دکتر گفت که از اضافه وزنم خیلی راضیه . می گفت اون طور که ماه های اول اضافه می کردی من گفتم کم کم تا ماه آخر بیست و پنج کیلو رو اضافه می کنی . اما شکر خدا از ماه 5 به بعد دیگه اضافه وزنم هر ماه خیلی کم بود و کلا تا الان 12 کیلو اضافه کردم. تو این یک ماه باقیمانده هم فکر نمی کنم بیشتر از یکی دو کیلو اضافه کنم. البته شاید 14 کیلو برای شماها که می شنوید زیاد باشه اما در مقابل اضافه وزنم سر پسرطلا که 25 کیلو بود خیلی کمه و از این بابت خیلی خوشحالم . چون اینطوری فکرمی کنم بعد از زایمان خیلی راحت می تونم این اضافه وزن و برگردونم. ماه های اول ورم هم خیلی شدید داشتم که این ورمم از وقتی وارد هشت ماه شدم خیلی کم شده و الانم که دیگه کم مونده وارد نه ماه بشم بازم  کمتر شده شکر خدا . ما برعکس همه ایم همه ماه های آخر ورم می کنن من برعکس ماه های اول ورم می کردم و الان بهتر شدم. خوش صدا هم اون روز می گفت از پشت اصلا معلوم نیست حامله ای کلا خودت اصلا چاق نشدی و فقط شکمت بزرگ شده . این یعنی امیدی بهت هست که دوباره شبیه قبلت بشی . طفلک آخه این دفعه که باردار شدم همش از اون اول می گفت می دونم این دفعه دیگه خیلی چاق میشی بار دوم با بار اول فرق می کنه اما الان حرفش و پس گرفته . البته اگه من این یک ماه باقیمونده رو هم بتونم رعایت کنم و بیشتر از یک کیلو اضافه نشم خیلی خوبه . چون روزی یه دونه بستنی می خورم. این بستنی خوردن دو تا علت داره هم اینکه خیلی دوست دارم هم اینکه شنیدم برای وزن گیری نی نی هم خیلی خوبه تو ماه آخر . مخصوصا این بستنی های چوبی شکلات شیری که تازگیا دومینو زده رو واقعا نمیشه ازش گذشت. اصلا بستنی نیست مزه دسر شکلاتی میده من که عاشقش شدم و روزی یه دونه حتما باید ازش بخورم.

امروزم همکارم دختر دو سالش رو با خودش  آورده سر کار . وای عین عروسک می مونه ماشالله . وقتی راه میره انگار که یه عروسک تپل خوشگل سفید با موهای مشکی تابدارش داره راه میره . کل اداره صبح دور این بچه جمع شده بودن اینقدر که خواستنیه . من همیشه کلی بغلش می کنم و گازگازیش می کنم اما امروز کسی نزاشت بغلش کنم. منتها الان این پست و که ارسال کنم می خوام برم دستش و بگیرم بیارم پیش خودم بشینم حسابی باهاش بازی کنم و بوس بوسیش کنم. به دوستم میگم بیشعور تو نمی دونی من همینطوریشم دیگه تحمل ندارم واسه چی این عروسکت و برداشتی آوردی اداره ؟ فک نکردی با خودت من الان این و ببینم چطوری 40 روز دیگه تحمل کنم تا دخترم به دنیا بیاد؟ چرا آخه با اعصاب من بازی می کنید دختراتون و ور می دارید میارید اداره ؟ آخه اون یکی همکارم هم پنج شنبه دخترش و آورده بود.

خوب با اجازتون من برم یه کم با این عروسک بازی کنم الان می خورنش دیگه چیزی به من نمیرسه بسکه شیرینه !


----------------------------------

خانوم خانوما نوشت 1: دوست عزیزم " زن متاهل " عزیز . خیلی از خوندن کامنتت خوشحال شدم خیلی زیاد. بدوبدو اومدم وبلاگت که تبریک بگم که فینگیلت پسره ولی هر کاری می کنم از صبح نمی تونم برات کامنت بزارم. پست خوشحالیت رو هم خوندم و بیشترتر خوشحال شدم. کفش فینگیلیت هم خیلی بامزه بود مبارکش باشه الهی . عزیزم تبریک میگم بهت به امید اینکه همیشه خوشحال و شاد ببینمت دوستم !

خانوم خانوما نوشت 2 : بچه ها کامنت مژگان رو بخونید .... واقعا قیمت شیرخشک اینقدر بالا رفته ؟ اگه اینطوریه که من بدونم از روز اول اصلا اصلا دخترم رو به شیرخشک عادت ندم وگرنه ورشکست میشیم که !!!!!!!!!!!!




یکشنبه هفدهم شهریور

فک کن ن ن امروز هفدهم شهریوره ... چه زود افتادیم تو سرپایینیه شهریور . آفرین روزا همینطوری بگذرید که من خیلی خوشحالم از این تند و سریع گذشتنتون .

دقیقا امروز هفده شهریور وارد هفته 32 شدم. چهارشنبه پیش وقت دکتر داشتم رفتم. برای زیاد بودن مایع کیسه خیلی نگران بودم که دکتر نگرانیم رو برطرف کرد تا حدی و گفت که در اون حد نیست که نگران کننده باشه . با این حال برای اطمینان یه سونوی دیگه هم برام برای هفته آینده نوشت که میزان دقیق مایع کیسه رو چک کنه . گفت اگه یه خورده فقط بیشتر باشه اشکال نداره اما اگه در حال افزایش باشه اون وقت خطرناک میشه . این یکی سونو رو هم به درخواست خودم و برای اینکه خیالم راحت بشه سه بعدی گفتم نوشت. در مورد ضررش هم پرسیدم گفت ضرر خاصی نداره اما ما معمولا تا لازم نباشه نمی نویسیم اما برای اینکه بهتر وضعیتت بررسی بشه و نگرانیت برطرف بشه برات می نویسم. 

موقعی که می خواست صدای قلب نی نی رو چک کنه جفتمون هم من و هم دکتر کلی از دست این دختر شیطون خندیدیم. قلبش و پیدا کرد و تا می خواست گوش کنه دختری یه چرخی زد و رفت اون طرف شکمم. این شد که دکتر دوباره مجبور شد بگرده و قلبش رو پیدا کنه و صداش رو چک کنه . تو این فاصله هم که من و دکتر داشتیم صدای قلبش رو گوش می کردیم چند بار به دست دکتر ضربه زد. دکتر می خندید گفت عجب وروجک شیطونیه . کلا ورج و وورجش زیاده . مخصوصا وقتی بستنی می خورم تا چند ساعت یه لحظه آروم نمی گیره . یه شب آخر شب موقع خواب یه کم هوس بستنی کردم و بستنی خوردم تا صبح نتونستم بخوابم. اینه که تصمیم گرفتم دیگه آخر شب و قبل از خواب بستنی نخورم که هم خودم راحت بخوابم هم دختری بخوابه که از الان به شب بیداری عادت نکنه.

دیروز خوش صدا پیش دوستش بود بعدازظهر ساعت 6 بود زنگ زد که دوستم میگه شام بیاید خونه ما . ما کارمون طول میکشه تو هم پسرطلا از کلاس زبان اومد آژانس بگیر بیا اینجا حالا اینا این همه اصرار می کنن . همون دوستش که با هم رفته بودیم شمال . اولش گفتم نه چون حس و حال مهمونی رفتن نداشتم. بعد دیدم آماده ام دوش گرفتم آرایش دارم لاک دارم کلا کار زیادی ندارم برای مهمونی رفتن قبول کردم و پسرطلا که از کلاس اومد اونم آماده بود ماشین گرفتم رفتیم. قرار شد بریم خونه خواهر خوش صدا که نزدیک خونه دوستشه منتظر باشیم تا خوش صدا و دوستش کارشون تموم بشه بعد بیان دنبال ما که بریم خونه دوستش . خونه خواهرشوهر پسرطلا کلی با بچه خواهر شوهر بازی کرد و بعدم که خوش صدا اومد دنبالمون با ما نیومد و ترجیح داد خونه عمش بمونه و با پسرعمش که سه سال و خورده ایشه بازی کنه تا بیاد خونه دوست باباش و حوصلش سر بره . منم اینطوری تو مهمونی راحت تر بودم چون ناراحت میشم وقتی می بینم حوصله پسرطلا سر میره و همش دمغه تو مهمونی هایی که بچه دیگه ای نیست. مهمونی با اینکه یه دفعه ای بود خیلی خوش گذشت. کلی گفتیم و خندیدیم و خوش گذروندیم. تا یک و نیم هم اونجا بودیم. دیگه داشتیم راه میفتادیم بریم پسرطلا رو از خونه عمش برداریم بیایم که بابام زنگ زد نگران که هی نگاه می کنم حیاط و می بینم شما ماشینتون و هنوز پارک نکردید پس کجا موندید نگران شدم ؟ که گفتم نگران نباش داریم میایم. اون لحظه به وجود پدر و مادرم افتخار کردم جلو خوش صدا. پدر و مادری که اونقدر خودشون رو مسئول می دونن و اونقدر حواسشون به ما هست که دیدن ماشینمون و اون موقع شب پارک نکردیم نگران شدن که کجا موندیم یه وخ اتفاقی برامون نیفتاده باشه . امیدوارم پدر و مادرم همیشه زنده و سلامت باشن که واقعا تحمل دیدن ناراحتیشون رو ندارم.

وقتی برگشتیم ساعت دو بود داشتم از خستگی می مردم. خوش صدا یه عالمه ماهی خریده بود که البته با اینکه تمیز شده بود ولی باید شسته می شد و بسته بندی می شد و تو یخچال گذاشته می شد. یه کار خوبی کردم مثل همیشه بی خیال خستگیم نشدم وایسم دو ساعت ماهی بشورم و بسته بندی کنم. به خوش صدا گفتم من واقعا خسته ام و صبح هم باید برم سرکار . اگه خودت می تونی ماهی ها رو بشور و بسته بندی کن بزار تو یخچال اگرنه بزار تو یخچال بمونه تا فردا نهایتش یه کم بو می گیره دیگه . از قصد اینطوری گفتم که مجبور شه بشوره و بسته بندیشون کنه. بعدم رفتیم با پسرطلا گرفتیم خوابیدیم. صبح پا شدم دیدم خوش صدا ماهی ها رو شسته و بسته بندی کرده و گذاشته تو فریزر. سنک و سبد و تخته گوشت رو هم شسته و گذاشته تو جاظرفی . تعجب کردم! دارم بهش امیدوارم میشم تو هفته پیش هم یه روز رفتم خونه دیدم عدسی درست کرده و خیلی هم خوب درست کرده بود. یه کمی جدیدن بهتر شده و داره کمک کردن رو یاد می گیره . صبح مجبور بودم با اینکه دیر خوابیدم زودتر بیدار شم چون لباسای اداره رو شسته بودم و باید اتو می کردم. لحظه آخر که می خواستم از خونه بیام بیرون دیدم لاکای قرمزم رو پاک نکردم حالا هر چی دنبال لاک پاک کن می گشتم پیداش نمی کردم که یه دفعه ای یادم افتاد آخرین بار کجا گذاشتمش بدوبدو برداشتم و همینطور که خودم و به سرویس می رسوندم لاکام رو هم تو خیابون پاک کردم. بعدم که رسیدم اداره اونقدر خوابم میومد که چشام و باز نمی تونستم نگه دارم رفتم نمازخونه یه کم خوابیدم بعد اومدم پشت میزم. ولی با این حال الانم شدیدا خوابم میاد و امشب هم تولد زن میثم  هست و تو خونه مامان اینا مهمونیه و من خودم با اصرار از مامان خواستم که لازانیاها رو من درست کنم و الان هم پشیمونم. چون شدیدا خسته ام چطوری میخوام اون همه لازانیا رو درست کنم از ساعت شیش به بعد که می رسم نمی دونم. تازه برای آزی هم هنوز هیچی نخریدم و اصلا هم نمی دونم که چی بخرم. اولین تولدش هم هست و خوب نمیشه یه چیز الکی داد.

دکتر بهم گفت از اول مهر دیگه سر کار نرو ولی وقتی بهش گفتم که سه شنبه ها رو مرخصی می گیرم و نمیرم و شنبه ها هم تعطیلم و صبح ها و بعدازظهرا هم تو اداره کمی تو نمازخونه استراحت می کنم گفت پس اگه اینطوریه می تونی تا آخرش بری . ولی بخاطر همون زیاد بودن مایع کیسه باید خیلی مراقب باشی که اصلا بهت فشار نیاد.

خوش صدا مثل اینکه این روزای آخر دیگه داره حسابی دختر داشتن و حس میکنه . تا حالا زیاد صحبتی نمی کرد ولی الان چند روزه دخترم دخترم زیاد میکنه . هی تصور میکنه که چه شکلیه و کلا منتظرشه شدیدا. پسرطلا هم که دیگه هیچی . گاهی که می بینه خواهریش تکون میخوره کلی ذوق می کنه و میاد میشینه بالاسر شکم من هی التماس خواهرش میکنه که یه بار دیگه تکون بخور تا بهتر ببینه .

جمعه خواهرشوهر برگشته میگه وای دلم لک زده برای یه بچه کوچولو اونم از نوع دختر . آخه آخرین نوه دختر که تو خونواده خوش صدا بوده الان 16 سالشه . بعد به من میگه ای زبل تو هم پسرطلا رو یه زمانی آوردی که مدتها تو خونواده بچه نبود هم این یکی رو موقعی آوردی که مدتها تو خونه دختربچه نبود. بعدم همشون از الان برای من خط و نشون کشیدن که 9 ماه خونه ای ما میخوایم هر روز بیایم خونتون با بچتون بازی کنیم. دلمون شدیدا یه بچه کوچولو میخواد. 


برای سرویس اتاق بچه ها هم بالاخره تصمیم رو گرفتم. احتمالا این هفته میرم یه کمد بزرگ و یه میزتحریر که بالاش کتابخونه باشه سفارش میدم. تختش و نمی خوام عوض کنم چون تازه پارسال خریدم از این تخت ماشینی هاست که رنگش هم قرمز و طوسیه . فقط ویترین و کمد و میزتحریرش رو که برای سیسمونیشه رو میخوام عوض کنم و درنتیجه میخوام کمد و میزتحریرش رو هم قرمز و طوسی سفارش بدم که برام هزینه کمتری داشته باشه و نخوام که تختش رو هم عوض کنم. به نظرم قرمز و طوسی یه رنگیه که هم دخترونس و هم پسرونه و با توجه به اینکه پسرطلا عاشق رنگ قرمزه برای اتاقشون رنگ مناسبیه . شاید اگه تصمیم داشتم تختش رو هم عوض کنم و تخت جدید بگیرم رنگ سفید و سبز سفارش می دادم اما چون نمی خوام هزینه الکی بکنم  و تختش هم نو هستش ترجیح میدم همین قرمز و طوسی سفارش بدم که با تختش هم ست باشه . برای دختری فعلا تخت نمی گیرم چون می دونم آدمی نیستم که تا چند سال جدا بخوابونمش . چند سال دیگه شاید خونمون و عوض کردیم و یه خونه بزرگتر گرفتیم اون وقت میرم یه سرویس جدید با دو تا تخت می گیرم یا اینکه اون موقع فقط تخت پسرطلا رو عوض می کنم و دو تا تخت می گیرم.

دیگه از فردا ایشالله با مامان میریم چیزای لازم دیگه رو هم می خریم. ملافه برای اینکه مامان دو دست رختخواب یکی برای تو خونه و یکی هم برای بیرونش بدوزه . این حاضری ها اصلا به درد نمی خورن سر پسرطلا هم مامانم دوخت و خیلی بهتر بود. شیشه و پوشک و تشک تعویض هم باید بگیرم. یه گهواره از این ننویی ها هم باید بخرم که برای شیش هفت ماه اول براش خیلی خوبه . بعد از اون هم ایشالله یه تخت پارک براش می گیرم می زارم کنار تخت خودمون و تا چند سال هم فکر می کنم براش کافیه . بازم اگه تجربه بهتری کسی داره بهم بگه .

با اینکه اصلا دوست ندارم رونیا خانوم زودتر از موعد مشخص شده به دنیا بیاد ولی با این حال احتیاط شرط عقله و بهتره که زودتر ساک بیمارستان رو هم آماده کنم. کاره دیگه نکنه خدایی نکرده دخملی ما زودتر به دنیا بیاد و اون وقت نه پوشک داشته باشه و نه رختخواب. البته هر چی نداشته باشه لباس زیاد داره از الان عین مامانشه تحت هر شرایطی لباس زیاد داره و اولین چیزایی که براش خریداری شده یه عالمه لباسای خوشگل بوده .


آهان یه چیز جالب هم براتون تعریف کنم و برم. اون روز که سونوگرافی بودم یه خانومی پیشم نشسته بود تعریف می کرد می گفت همسایمون ازاین ترکایی هستن که خیلی معتقدن که حتما باید پسر داشته باشن. می گفت هفده ساله ازدواج کردن و زنه هر دو سال یه بار حامله شده و هی بچه هاش دختر شدن. هی به اصرار شوهرش که شدیدا پسرمیخواسته هی باز حامله شده که یه پسر بیاره و آخرش هم هفت تا دختر آورده که بزرگترینش 16 سالس و کوچیکترینش هم 3 ساله . می گفت خانومه هم سنی نداره شاید الان سی و پنج شیش سالش باشه . بعد دوباره امسال شوهرش اصرار کرده که اینطوری نمیشه من باید حتما یه پسرداشته باشم. زنه باز دوباره باردار شده به امید اینکه این دفعه دیگه حتما پسره نمی دونم شاید دکتری چیزی هم رفته بوده مطمئن نیستم اینش رو ولی اگه بدونید این دفعه چی شده ؟ خدا هفت قلو دختر تو شیکمش گذاشته . فک کن فقط .... الانم پنج ماهشه . یعنی این هفت تا دخترم که به دنیا بیان بچه هاش میشن 14 تا دختر . میگه شوهره کارد بزنی خونش در نمیاد. زنه هم مونده اصلا چیکار کنه . وضع مالیشون هم معمولیه . زنه گفته این هفت تا که به دنیا بیان هر کی بخواد بهشون میدم چون نمی تونم نگهشون دارم. البته من نمی دونم واقعا تا چند ماه دیگه این هفت تا سالم به دنیا میان؟ مگه تو یه شیکم چند تا بچه جا میشه آخه ؟ کلا شنیدن داستانش برام خیلی جالب بود. این خانومه که پیشم نشسته بود می گفت ما قول یک قلش رو گرفتیم برای خواهرم که 16 ساله بچه دار نشده . حالا مطمئن هم نیستیم که در اخر بچه رو بهمون میدن یا نه ؟ نکنه یه وخ زیر قولشون بزنن ؟ آدم چه داستانایی که نمی شنوه . من که خشکم زده بود و هنوز هم از اون هفته به این ور ذهنم مشغولشه . شمارم رو هم به خانومه دادم گفتم اگه دیدی سر حرفشون هستن و میخوان بچه های طفل معصومشون رو ببخشن به این و اون من یه همکار دارم که سالهاست بچه دار نمیشه و یه همچین تصمیمی داره حداقل یکیش رو هم همکارم بگیره که وضع مالی خیلی خوبی هم داره و میتونه از پس بزرگ کردنش بر بیاد و همه راه ها رو هم رفته و امیدی به بچه دارشدن نداره .


با شنیدن این داستان بیشتر به این نتیجه رسیدم که خدا نخواد بده نمیده 14 تا دختر میده اما یه پسر هم نخواسته نداده ! اینجا بود که از تصمیمی که ماه اول وقتی فهمیدم باردارم گرفتم خجالت کشیدم. چه دیوونه ای بودم من . چطور اونقدر احمقانه فکر میکردم؟ البته مطمئنم که فقط فکر بود  و هیچ وقت تصمیم به انجادم دادنش نمی گرفتم. ولی الان از اینکه اون موقع یه همچین فکری هم از ذهنم رد شده از خودم خجالت می کشم و از خدا هم معذرت خواهی می کنم.


راستی شاید دوباره از پست بعد رمزدار بنویسم. اونطوری راحت ترم نمی دونم چرا نوشتن عمومی رو اصلا دوست ندارم. شاید هم همه پست هام رو که تا حالا نوشتم رو خصوصی کردم. اگه این کار و کردم بدونید رمز همون رمز قبلیه و رمز و عوض نمی کنم.